میدانی چیست.. تو دور و اطرافت شلوغ است.. هر روز و لحظه دوستی داری که دغدغهاش را داری... نمیدانم.. محبتت به همه را بیشتر از خودم میبینم..
من هم دغدغههایم زیاد است اما ما شبیه هم نبودیم و نیستیم.. برخورد و رویکردمان متفاوت است.. آنقدر خستهام که رها کردن برایم نزدیک ترین راه حل است.. رها کردن احساساتم، نادیده گرفتن تجربههایم و فکر به اینکه از این به بعد تو را دیگر ندارم.. من خیلیها را ندارم، تو هم روی آنها.. حقیقتا حوصله جنگیدن ندارم دیگر..
در هنگام فکر به رهایی از هر کس و هر چیزی، بیحس میشوم.. حرکت زندگی در وجودم متوقف میشود.. روحی بی احساس و بی تفاوت میشوم... در هوا و بیچیزی قدم میزنم.. بدنم سبک و سرد میشود... حسی نزدیک به مرگ.. حس تمام شدن زندگی و انجام روزمره ها برای لحظه رسیدن زمان مرگم..
اما چه کنم... انرژی جنگيدن هم ندارم...