اسفند میتوانست روزهای خوب هم داشته باشد.. دیگر کم کم داشتم فراموش میکردم لذت های دم عید را.. بوی سبزه و سنبل در کوچه پس کوچه ها.. بدو بدو ها برای چیدن یک سفره ی محبت.. 3 سال است که اسفند را فقط غمگین دیده ام.. هر بار که که تقویم صدای ورق خوردن بهمن را می دهد دلم میلرزد.. حس میکنم قرار است دوباره تمام شوم و نمیدانم و اینبار می توانم بلند شوم یا نه.. لحظه لحظه ی خاطرات تلخم مرور می شود.. با تک تک جزئیات.. از لحظه ی سفر از تهران به بابل.. لحظه ی وارد شدنم به خانه و در آغوش نکشیدن مادرم به بهانه ی ویروس و آه که آن میتوانست آغوش آخر باشد.. تا تک تک دیالوگ ها در داخل خانه و در گروه ها و پی وی های دستان.. بازی ها و شیطنت های رضا.. درس هایم.. امید های اولیه ام.. در میانه اسفند یکهو دلم میریزد.. شروع تمام ناامیدی ها.. شرع تمام بغض هایی که بالا تر از گلویم نیامدند.. شروع سردرگمی ها.. مرور تک تک روزهای آخر.. روزهای آخر.. آه.. توان نوشتنم نیست که فکر کردنش هم دستانم را بی حس می کند..
اسفند.. اینگونه سرد و دلگیر... امروز اما خندیدم.. از ته دل برای دوستانم خوشحال شدم.. برای "ن" و "م" و "ب".. 20 اسفند را به یاد آن را ثبت میکنم که قلبم برایشان لرزید و مرا در دنیای زیبایی های دنیایشان غرق کردند..