این روزها سرم از بقیه روزها بیشتر به سنگ میخورد نه اینکه دلیل خاصی داشته باشد نه، فقط سنگ ها هستند که خودشان به سر من اصابت می کنند.
دلم می خواست ذهنم و درون سلولهای مغزی ام اصلاً نمی دانم هر جایی که این افکار شوم را در خود چون پیله ای می ریسد رویین تن می بود و به ذهن یا هر چیزی که اسمش هست اجازه ی کنجکاوی های بیهوده، ترساندن های احمقانه را نمی داد و اگر یک کاری را شروع می کرد برای اینکه نمی تواند کامل باشد از انجام دادن ناقص آن نترسد و زندگی را مانند یک پروسه ی تخمیر و یا چیزی شبیه این تصور کند حالا خودآگاهی این بنده ی کمترین فقط چند ساعت و دقیقه ای می تواند شلتاق این ذهن ناپرهیز را تاب آورد.
از دیشب که قرار بود نخستین داستان زندگی ام را در سیصد کلمه بنویسم همه ی واژه ها در ذهنم فریز شده اند و هیچ معنایی ندارند دیگر خود دهخدا و معین هم نمی توانند با سرودن نوای واژه ها نجاتم دهند. یاد کلماتی می افتم که به نظرم برای در یک متن بودن خیلی زیبا هستند مثل تذبذب امّا می بینی همین واژه هم من را می ترساند زیرا یاد آدمی افتادم که در نامه ای که به او نوشته بودم و از اینکه فکر می کنم چقدر انسان نیکوخصال و خوبی است خرسندم و از او ممنونم که در زندگی این بنده ی کمترین حضوری ولو کمرنگ دارد، همین که یاد این نامه به شخص مذکور افتادم برگشتم و همه ی مکالماتم با این شخص را در سطل آشغال انداختم زیرا هر چه راجع به او گمان می کردم اشتباه بزرگی بود، آدم ها فکر می کنند خیلی بلد هستند و حتی اگر دل دوستانشان که دوستان ما هم بودند را بشکنند دیگر ما آن کار ننگین آن خیانت و آن توطئه ی شان را فراموش می کنیم، که باید عرض کنم آنچه می پندارند خود غلط بود غلط.
مخاطب عزیزم الان که این متن را برایت می نویسم خواب، چشمانم را ربوده است و دقیقاً نمی بینم که چه چیزی در پهلوی مغز تو فرو می کنم عجالتاً گوش پنبه ات را بگذار و اگر هنوز فرصتی برای کارهای غلطت داری به آن فکر کن، ترجیحاً دل کسی را نشکن، دروغ نگو و سعی کن همه را و اول خودت را دوست بداری و برای خودت هم چای بریز اما نه از آن چای ای که من امروز ریختم و طعم سوختگی و مزه ی برق در دهانم مشهود است. دوستدارت.