kdjcom
kdjcom
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

کیمیای سعادت

پرّه‌‎های پنکه در هوا مانند شخصی که بازی تاب تاب عباسی کودکانه‌‎ای را آغاز کرده باشد با سرخوشی عجیب و با استمرار غریبی هوا را خنک می‌‎کند، میم در طی استنشاق شب‌‎بوی زردی که از پنجره‌‎ی نیمه‌باز میهمان‌‎خانه‌ی مبله به مشام می‌‎رسد از پیش عاشق‌‎تر به نظر می‌‎آید، دینگ. با بی‌‎تابی غریبی به سمت گوشی مدل سامسونگ که قاب مشکی‌‎رنگی دارد، هجوم می‌‎آورد و پیامی که دریافت کرده است، شاید همان پاسخی باشد که منتظرش بود. شاید عشق هیچ پاسخ مشخصی نداشته باشد، شاید همه‌‎ی آدم‌ها از عشق دریافت‌‎ها و اضطراب‌ها، درخواست‌‎ها و انتظارهای خاص خودشان را داشته باشند، میم امّا به هیچ‌کدام از این انتظارها نمی‌‎اندیشید، انگار همین‌که این عشق وجود داشته باشد پروانه‌‎ی بی‌‎تاب چرخنده در فضای عطرآگین شمع نامرئی‌‎ای را که این عشق برپا کرده است، فعال می‌‎کند. همه‌ی این افکار را برای گفتن رابطه‌‎ای که در جریان است به پدر و مادرش به سراغش آمده‌‎اند؟ پیش از همه‌‎ی این‌‎ها سخنرانی فایدروس در ضیافت، فکر میم را به خود مشغول می‌‎کند، اهل فضیلت بودن همان عشقی که یکی از خدایان است و از آن نیکی و شادی حاصل می‌‎شود، به همه‌‎ی تصمیم‌‎های زندگی‌‎اش می‌‎اندیشد، با خود می‌‎‌گوید باز همان فکرهای کلیشه‌‎ای.

ولی زندگی بدون احساسی که همان زندگی را بدون آن نمی‌‎خواهی کلیشه‌ نیست، بخشی از زندگی است. پیچیدگی مضامین عارفانه‌‎ای که با بوی باران و شب‌‎بو در ذهن میم تراویده است، او را متعجب نمی‌‎کند، بوی نمِ باران و بهار، دختر گندم گون ای را که در کویر، زیسته است و با شب‌بو اختلاط دارد برمی‌انگیزانَد، صدای شُرشُرِ باران او را که بی‌تاب بود محزون و بی‌قرار کرده بود امّا دیگر لازم به خودداری از گفتن احساس و رابطه‌ای که سال‌ها در دل می‌پروراند، به پدر و مادرش نمی‌دید، اخم‌ها را گشود و لچکی سه‌گوش سفید با حاشیه‌های گلگونی را که هم‌اتاقی دوران دانشگاهش برای روز تولد برایش هدیه گرفته بود، بر شانه‌های ظریفی که موهای مجعد مشکی‌اش چون فوّاره‌ی اساطیر زمان در دو طرف آن فرومی‌ریخت مرتب کرد. تبسم اندوهگین کجی بر گوشه‌‌ی لبش نشسته بود، آن را صاف کرد و با فروتنی در کنار کاناپه‌ای که گویا پدرش با تقدس ظهور کرده است، نشست، پدر بدون توجه به اضطرابی که شانه‌های دخترش، میم را لرزانده است برنامه‌هایی را که به نظر میم میان‌تهی و فقط برای آدم‌هایی هم سن پدرش که تنها امیدی که برایشان باقی مانده است، همین حرف‌ها که اغلب مفت هستند، دنبال می‌کرد. بابا یک پسری هست که با هم در کتابخانه‌ی... چی شده است؟ چطور؟ این را پدر میم درحالی‌که صدای تلویزیون 48 اینچی اتاق نشیمن را که فقط این نام را یدک می‌کشد و درواقع اتاق شخصی پدر بازنشسته‌ی میم که زمانی معلم قَدَری بوده است را کم می‌‎کند و با مهربانی صدای خود را نیز پایین می‌آورد و می‌گوید: چی بابا؟

میم که دستپاچه شده است صدای لرزان خود را صاف می‌کند، بر لکنت و عطش ناخواسته‌ای که همراه با شرشر باران عرق شرم را از پیشانی میم شسته است اعتمادبه‌نفسش را چون سربازی که یک آبادی را تک‌نفره از حریف جنگی‌اش پس گرفته باشد، بازمی‌یابد و حرفش را تکرار می‌کند.

عشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید