پرّههای پنکه در هوا مانند شخصی که بازی تاب تاب عباسی کودکانهای را آغاز کرده باشد با سرخوشی عجیب و با استمرار غریبی هوا را خنک میکند، میم در طی استنشاق شببوی زردی که از پنجرهی نیمهباز میهمانخانهی مبله به مشام میرسد از پیش عاشقتر به نظر میآید، دینگ. با بیتابی غریبی به سمت گوشی مدل سامسونگ که قاب مشکیرنگی دارد، هجوم میآورد و پیامی که دریافت کرده است، شاید همان پاسخی باشد که منتظرش بود. شاید عشق هیچ پاسخ مشخصی نداشته باشد، شاید همهی آدمها از عشق دریافتها و اضطرابها، درخواستها و انتظارهای خاص خودشان را داشته باشند، میم امّا به هیچکدام از این انتظارها نمیاندیشید، انگار همینکه این عشق وجود داشته باشد پروانهی بیتاب چرخنده در فضای عطرآگین شمع نامرئیای را که این عشق برپا کرده است، فعال میکند. همهی این افکار را برای گفتن رابطهای که در جریان است به پدر و مادرش به سراغش آمدهاند؟ پیش از همهی اینها سخنرانی فایدروس در ضیافت، فکر میم را به خود مشغول میکند، اهل فضیلت بودن همان عشقی که یکی از خدایان است و از آن نیکی و شادی حاصل میشود، به همهی تصمیمهای زندگیاش میاندیشد، با خود میگوید باز همان فکرهای کلیشهای.
ولی زندگی بدون احساسی که همان زندگی را بدون آن نمیخواهی کلیشه نیست، بخشی از زندگی است. پیچیدگی مضامین عارفانهای که با بوی باران و شببو در ذهن میم تراویده است، او را متعجب نمیکند، بوی نمِ باران و بهار، دختر گندم گون ای را که در کویر، زیسته است و با شببو اختلاط دارد برمیانگیزانَد، صدای شُرشُرِ باران او را که بیتاب بود محزون و بیقرار کرده بود امّا دیگر لازم به خودداری از گفتن احساس و رابطهای که سالها در دل میپروراند، به پدر و مادرش نمیدید، اخمها را گشود و لچکی سهگوش سفید با حاشیههای گلگونی را که هماتاقی دوران دانشگاهش برای روز تولد برایش هدیه گرفته بود، بر شانههای ظریفی که موهای مجعد مشکیاش چون فوّارهی اساطیر زمان در دو طرف آن فرومیریخت مرتب کرد. تبسم اندوهگین کجی بر گوشهی لبش نشسته بود، آن را صاف کرد و با فروتنی در کنار کاناپهای که گویا پدرش با تقدس ظهور کرده است، نشست، پدر بدون توجه به اضطرابی که شانههای دخترش، میم را لرزانده است برنامههایی را که به نظر میم میانتهی و فقط برای آدمهایی هم سن پدرش که تنها امیدی که برایشان باقی مانده است، همین حرفها که اغلب مفت هستند، دنبال میکرد. بابا یک پسری هست که با هم در کتابخانهی... چی شده است؟ چطور؟ این را پدر میم درحالیکه صدای تلویزیون 48 اینچی اتاق نشیمن را که فقط این نام را یدک میکشد و درواقع اتاق شخصی پدر بازنشستهی میم که زمانی معلم قَدَری بوده است را کم میکند و با مهربانی صدای خود را نیز پایین میآورد و میگوید: چی بابا؟
میم که دستپاچه شده است صدای لرزان خود را صاف میکند، بر لکنت و عطش ناخواستهای که همراه با شرشر باران عرق شرم را از پیشانی میم شسته است اعتمادبهنفسش را چون سربازی که یک آبادی را تکنفره از حریف جنگیاش پس گرفته باشد، بازمییابد و حرفش را تکرار میکند.