کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

بگذار گریه کند «قسمت دوم»

سَدِنا
سَدِنا
بگذار گریه کند، قسمت دوم شبی زیر باران است.

سَدِنا از شدت ناراحتی دندان‌هایش را سابید به همدیگر. یعنی ساینا تمام راه را داشت تعقیبش می‌کرد؟ متقلب عوضی. نشانش می‌داد که او، یعنی سدنا، دیگر با جنابعالی کوچکترین نسبتی ندارد. بعضی‌ها وقتی بهشان رو بدهی، چقدر پررو می‌شوند!

از پشت دیوار تمام‌شیشه‌ایِ فروشگاه شلوغ هم معلوم بود ساینا دارد گریه می‌کند. دل سدنا اصلاً برایش نسوخت. خوب بهتر، حقش است. بگذار گریه کند. بگذار گریه کند. او به سدنا حرف‌های خیلی زشتی زده بود.

قیافه‌ی ساینا پریشان بود و داشت اسم سدنا را فریاد می‌زد. به‌قدری ترحم‌انگیز به نظر می‌رسید که سدنا کمی برایش ناراحت شد و برای یک لحظه وسط راه ایستاد. تردید به ذهنش رسوخ کرد. ‌آیا بهتر نبود همین الان برود و ساینا را در آغوش بگیرد و این بازی بی‌رحمانه را تمام کند؟ ساینا خیلی اوقات عصبانی می‌شد، اما هرگز همچین حرف‌هایی به او نزده بود و کنترلش را این‌طور از دست نداده بود.

ولی تنها به یاد آوردن کلمات ساینا کافی بود تا عزم سدنا بر تردیدش پیروز شود. نه‌خیر، تقصیر خود ساینا بود که سدنا این‌طور باهایش رفتار می‌کرد.

با چنان عصبانیتی برگشت سمت پیشخان تا دو بسته آدامسش را که فراموش کرده بود، بردارد، که فروشنده کمی عقب رفت و دهانش باز ماند. پول نقد را از توی کیف پولی که برای تولد همین امسالش، یعنی نوزده سالگی هدیه گرفته بود، سریع گذاشت جلوی فروشنده و دوید به طرف در فروشگاه. کمی از روسری‌اش را کشید جلوی صورتش تا ساینا او را نشناسد و با نهایت سرعت دوید. کلاه هودی‌اش را روی سرش گذاشت. چکمه‌هایش روی آسفالت باران خورده چلپ‌چلپ می‌کردند.

باد سرد روسری را از روی صورتش کنار زد و ساینا برای یک لحظه سدنا را شناخت. حالت صورتش تغییر کرد و او دوید به طرف سدنا. در همان حین با التماس فریاد زد: «سدنا! خواهش می‌کنم! بذار بازم با هم دوست باشیم! قول می‌دم دیگه از اون حرفا بهت نمی‌زنم! لطفاً سدنا!»

سدنا در حال دویدن اخم کرد و به خاطر مسافت بین‌شان فریاد زد: «نه.»

ساینا تندتند پلک می‌زد تا اشک‌هایش روی گونه‌هایش نریزند. تسلیم نشد و همچنان دنبال سدنا رفت بلکه بتواند نظرش را عوض کند.

سدنا آن‌قدر دوید تا از دور یک ایستگاه مترو به چشمش خورد. حسابی خوشحال شد. اما بعد فکری به ذهنش رسید. اگر ساینا هم با او سوار مترو می‌شد، نمی‌توانست از دستش فرار کند؛ چون او می‌خواست برود خانه و از قضا ساختمان خانواده‌ی ساینا هم درست بغل ساختمان آن‌ها بود. پس باید یک جوری ساینا را گم می‌کرد.

به‌هرحال مهم نبود، ساینا خودش می‌توانست به خانه برود و خطر گم شدن برایش وجود نداشت، پس سدنا اصلاً نگران این موضوع نبود. اگر خودش تا مرکز شهر آمده بود به محل قرارش با سدنا، پس خودش هم می‌توانست برگردد. از آن گذشته، او نوزده ساله بود و اگر موقعیت خیلی اضطراری بود می‌توانست به خانواده‌اش زنگ بزند.

سدنا از یک لحظه که حواس ساینا پرت شد نهایت استفاده را کرد و با عجله رفت سمت ایستگاه مترو. اما ساینا، حواسش را که جمع کرد، توانست او را ببیند و دوباره راه افتاد.

سدنا در یک باجه‌ی بلیت ایستاد که خوشبختانه خیلی خلوت بود. پشت سرش ساینا را می‌دید که می‌رفت تا بلیت بگیرد.

تا سدنا به محل آمدن مترو رسید، یک مترو سوت‌کشان از تونل خارج شد و جلوی سدنا و مردم اطرافش ایستاد. ساینا دوید به طرف مترو. در داشت بسته می‌شد و سدنا هنوز سوار مترو نشده بود. با قیافه‌ای ناراحت به سدنا نگاه کرد و برای آخرین بار التماس کرد: «سدنا!»

سدنا نگاهی به او انداخت و سوار شد. «نه.»

قبل از اینکه ساینا سوار بشود، درهای مترو بسته شدند و او جا ماند. سدنا در حالی که مترو داشت راه می‌افتاد در متروی خلوت روی یک صندلی نشست و اخمالو سرگرم چک کردن پیامک‌هایش شد. دوستانش یلدا، لیا و ایرانا نفری دوهزارتا پیامک برایش فرستاده بودند و مادرش هم گفته بود هر وقت سوار مترو شد به او زنگ بزند. با اوقات تلخ به مادرش زنگ زد و تلاش کرد صدایش طبیعی باشد تا مادرش سؤالی از او نکند.

مدتی طولانی را به فکر کردن گذراند و بعد از پنج دقیقه، موبایلش زنگ زد. نفس بلندی از سر عصبانیت کشید و به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد. ساینا بود.

با خشم گوشی را گرفت و رد تماس را زد.

ساینا چندبار زنگ زد و سدنا کوچکترین اهمیتی نداد. آن‌قدر صبر کرد تا تماس قطع شود.

ادامه دارد...

قطع رابطهباراندوستی
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید