ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

داستان آینده‌ی تاریک؛ پارت (۱)

با لرزش ملایم ساعت هوشمندم بیدار شدم. در جایم نشستم. همان موقع، در اتاقم را زدند. هولوگرام مادی‌گونه‌ی در اتاقم غیرفعال شد و کسی داخل اتاق آمد.

سَلینا بود. لبخندی صورتش را روشن کرد و به سرتاپای اتاقم نگاهی انداخت. «سلام رادا، مثل اینکه تغییر دکوراسیون دادی. به نظرم الان خوشگل‌تره.»

در جواب ابروهایم را بالا انداختم. سلینا که موهای سیاه فرفری و پف‌دار کوتاه داشت، مانند من سبزه‌رو بود. چشمانش هم مانند من مشکی بودند. با هر کسی دوست نمی‌شد و اگر با تو دوست بود، خوش‌شانس بودی. سلایق ما هم شبیه همدیگر بود. همیشه لباس تیره و شیک می‌پوشیدیم و بیشتر از هر چیز لحظاتی را دوست داشتیم که با هم بیرون شهر می‌گشتیم و آزادانه هر کجا که دوست داشتیم می‌رفتیم.

ــــ برای چی اومدی اینجا؟

سلینا که همیشه رک بود، گفت: «راستش اومدم بیام ببینم دوست داری صبحونه‌مون رو ببریم بیرون بخوریم؟»

با یک حرکت موقرانه از تخت پایین آمدم و جواب دادم: «خودت می‌دونی که من همیشه برای این جور چیزا پایه‌م.»

هولوگرام را از توی ساعتم فعال کردم. دستانم سریع روی صفحه حرکت می‌کردند و کد ورود را می‌زدند. سلینا که برخلاف من پرحرف و بی‌قید بود گفت: «همیشه تو این فکرم که چرا رمز عبورت این‌قدر طولانیه؟»

گفتم: «حافظه‌م خوبه. همین‌طور مهارت کار با کامپیوترم. امری باشه؟»

آینه‌ را روی هولوگرام روشن کردم. صورتم طبق معمول بی‌نقص بود. موهای موجدار قهوه‌ای‌ام را مثل همیشه بالای سرم بستم و لباسم را با لباس موردعلاقه‌ام عوض کردم: یک تی‌شرت طوسی، یک کت یقه‌دار مشکی با خط‌های نارنجی، شلوار جین سیاه، دستکش‌های سیاه که تا نیمه‌ی انگشتانم را می‌گرفت و چکمه‌های مشکی تا پایین زانو با کف بلند و یک عالمه بند که همراه امکانات مخصوص لباس‌های امروزی درست شده بودند. روسری سیاه تا پایین گردنم را پوشیدم و رویش یک شال طوسی که جلویش باز بود.

سلینا لبخند کمرنگی زد و گفت: «تو هم مثل خودم همیشه با این جور لباس‌ها خفن می‌شی.»

موبایل مدل‌جدیدم را توی جیبم گذاشتم و در حالی که سریع از اتاق خارج می‌شدم، گفتم: «پرحرفی دیگه بسه، مخم رو خوردی. خیلی از این عادتت بدم می‌آد.»

سلینا اخم کرد. کیف می‌کردم وقتی این جوری ناراحتش می‌کردم. بعد با دیدن قیافه‌اش گفتم: «خیلی حساسی.»

ادامه دارد...

در زمان آیندهداستاندوست
تابستونِ یه دختر کلاس هفتمی که دنیاش پر از رمان و نوشتنه، چطوری می‌گذره؟؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید