ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۸ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان سرزمین‌های برهوت قسمت دوم

نگین
نگین
به شخصه از سورنا خوشم میاد. ببخشید این قسمت یه کم بدآموزی داره به بزرگی خودتون ببخشین:)

پرسیدم: (چندوقت است اینجا ای؟)

گفت: (یک هفته ای می شود.) شکمم غار و غور کرد.

سورنا گفت: (گرسنه ات است؟ متأسفم. غذایی نداریم.)

گفتم: (حالا چکار کنم؟)

سورنا گفت: (مجبوریم دستبرد بزنیم.)

نفسم بند آمد: (چی؟)

سورنا گفت: (نترس. کسی متوجه نمی شود. یک باغ سیب هست که صاحب هایش به مسافرت رفته اند.)

در راه باغ، گفتم: (به نظرم کار خوبی نیست. باید ...)

سورنا گفت: (هیس! کسی دارد می‌آید.) ما، در بوته ها پنهان شدیم. صدای پایی آمد و شخصی گفت: (کامیل، چه شده؟)

کسی دیگر گفت: (اینجا صدایی شنیدم.)

شخص اول گفت: (نه. خیالاتی شدی. اینجا کسی نیست. ببین.)

نفسم را در سینه ام حبس کردم، چون مرد در بوته ها را گشت. اما خوشبختانه ما را ندید. شخص گفت: (کسی نیست. برویم.)

آن دو رفتند. ما از دیوار بالا رفتیم و هرکدام یک سیب قرمز درشت پیدا کردیم. سیب را گاز میزدم و هسته هایش را روی زمین تف می کردم. ناگهان کسی من و سورنا را دید و گفت: (اوه، اوه، اوه! بچه ها، ببینید چه پیدا کردم! دو دزد فضول!) نزدیک بود از ترس غش کنم.

مرد گفت: (سزای این کار را می بینید!) او من را گرفت و در بازوان قوی اش به هوا برد. مثل یک موش دست و پا می‌زدم. ناگهان ول شدم. سرم را برگرداندم و دیدم سورنا مرد را کتک زد و به زمین انداخت. بعد بیلی را به سر مرد کوبید و مرد از حال رفت. سورنا نفس زنان گفت: (باید از اینجا برویم.)

گفتم: (پس غذا چی؟ من گرسنه ام است.)

او گفت: (غذا به جهنم. هر لحظه ممکن است این مرد بیدار شود.) به ناچار دنبال سورنا دویدم. او از یک دوراهی رد شد. پرسیدم: (ببینم، مطمئن هستی راه را درست می روی؟ یادم نمی آید موقع رفتن به باغ از این دوراهی رد شده باشیم.)

او گفت: (راه درست است.) اما صدایش می لرزید.

بعد از مدتی به تپه ای خیره شدمو اندیشیدم: (مطمئن هستم این تپه را قبلا دیدم.) ناگهان فکر وحشتناکی به ذهنم رسید: “ ما داریم دور خودمان می چرخیم!” جرئت نداشتم این را به زبان بیاورم. بعد سورنا گفت: (ما گم شدیم!)

...

عصر بود. باد ملایمی می وزید. روی تپه ای نشسته بودم و می لرزیدم. دندان هایم هم از سرما به هم می خورد. سورنا دلداری ام داد: (خودت را ناراحت نکن. هر لحظه ممکن است کسی سر برسد و ما را ببیند. بعد ما را به خانه اش دعوت می کند. و بهمان نان خامه ای داغ و شیرکاکائو تعارف می‌ کند.)

گفتم: (لطفا از نان خامه ای و شیر کاکائو حرف نزن. فقط اوضاع را بدتر می کند. با این حال، ممنون که سعی می کنی خوشحالم کنی.)

و همین حرف باعث شد به نان برشته ی طلایی رنگ، ساندویچ و میوه فکر کنم. دهنم آب افتاد. سعی کردم به غذا فکر نکنم.

ناگهان هوا غلیظ شد و مه ای از گرد و خاک به طرفمان آمد.

...

خسته بودم و ابتدا نفهمیدم آن مه گرد و خاک چه بود. اما بعد فهمیدم چیست. خشکم زد. سورنا فریاد زد: (طوفان شن!)

آن جا سرزمینی خشک و بیابانی بود و امکان داشت طوفان شن بیاید. گفتم: (باید پناهی پیدا کنیم!) درواقع نگفتم، بلکه فریاد زدم، چون طوفان شن آن قدر پرسروصدا بود که با صدای معمولی حرف هایمان به گوش هم نمی رسید. کسانی که در یک روز بادی بیرون رفته اند، می فهمند منظورم از پرسروصدا چیست. یک کلبه پیدا کردیم که پر از بیل، تخم گل ها، دستکش، خاک انداز و ... بود. ظاهرا انبار بود. ما تا طوفان تمام شود در آن کلبه پناه گرفتیم. شن، گردوخاک و سنگریزه هایی که در هوا معلق بودند آن قدر زیاد بودند که کلبه را تکان می دادند. بعضی از جاهای کلبه موریانه زده بود؛ اما آن قدر با پیچک پوشیده شده بود که گرد و خاک به آن درزها نفوذ نمی کرد.

منتظر شدیم. حالا یک ربع ساعت بود که طوفان شروع شده بود و تمامی نداشت. صدای چک چک آب می‌آمد، گویی رودخانه ای در این نزدیکی بود. بوی نمک را حس می کردم. اندیشیدم: (شاید نزدیک دریا هستیم؟) این صدا مرا به شدت تشنه کرد. گفتم: (سورنا، صدای آب را می شنوی؟)

او گفت: (آره.)

گفتم: (شاید نزدیک دریا هستیم؟)

سورنا گفت: (چه فرقی می کند؟ با این طوفان حتی اگر آبی این نزدیکی باشد مانع بیرون رفتنمان از کلبه می شود.)

با ناامیدی گفتم: (آره.)

کمی بعد، طوفان شدیدتر شد و به اوج رسید. تا نیم ساعت ادامه پیدا کرد و رفته رفته تمام شد. گفتم: (آخیش! حالا باید به جستجوی آب برویم.)

سورنا گفت: (و غذا.) تأیید کردم.

ما از کلبه بیرون زدیم و همه جا را با دقت وارسی کردیم. سورنا یک بوته تمشک پیدا کرد. گفتم: (بوته ی تمشک در جایی خشک! عجیب است!) به هرحال از بودن بوته تمشک در آنجا نهایت استفاده را کردیم. من تا گلویم تمشک خوردم. دلم درد گرفت، از ترشی تمشک ها، چون نارس و ترش بودند اما من که سیر بودم اهمیتی ندادم.

سورنا گفت: (حالا باید دنبال آب بگردیم.) اما من آن قدر پر بودم که نای راه رفتن نداشتم. پیشنهاد کردم: (چطور است قبلش کمی بخوابیم؟)

سورنا گفت‌: (فکر خوبی است. حالا حالاها وقت خواب عصر می شود.)

سورنا گرفت و خوابید. اما من خوابم نبرد. چون نمی خواستم روی زمین بخوابم. تازه، مشکل دیگری هم داشتم: یادم رفته بود آدم با دل پر نمی تواند خوب بخوابد. من هم که تا آخرین ظرفیت دلم تمشک خورده بودم. روی زمین دراز کشیدم. سفت بود. با ناراحتی از این پهلو به آن پهلو می شدم. اما سرانجام به خواب رفتم.

...

از خواب پریدم. کابوس دیده بودم و نفس نفس می زدم. با خود گفتم: (چیزی نیست نگین. فقط یک خواب بود.) به ساعت مچی ام نگاه کردم. ساعت ۶ بعدازظهر بود. تشنگی ام کمتر شده بود و گرسنه هم نبودم. کلا وضعم خوب بود. سورنا را بیدار کردم: (سورنا، پاشو، چقدر می خوابی!؟)

سورنا بیدار شد و چشمانش را مالید. با صدایی خواب آلود پرسید: (چه شده؟)

گفتم: (دوباره صدای آب را شنیدم. بلندتر از قبل بود. گفتم اگر تشنه ات هست حالا دنبال آب بگردیم.)

سورنا با شنیدن اسم آب، از جا پرید و با هیجان گفت: (آره، چه جورم! خیلی تشنه ام است.) راه افتادیم. صدای آب راهنمایمان بود. بعد از مدت کمی به یک چشمه رسیدیم. سورنا با اشتیاق جرعه جرعه آب می خورد. یک دقیقه دست برداشت تا نفس بگیرد. با نفس نفس گفت: (خیلی خنک است! خیلی زیاد!)

دستم را در آب کردم. یخ کرد. گفتم: (وی‌ی‌ی! راست می گویی!) من که اگر آب خیلی سرد باشد خوشم نمی آید. اما سورنا عین خیالش نبود. دست و صورتش را آب زد و خودش را خنک کرد. من هم به صورت عرق کرده ام آب زدم. خیلی حال داد. راستش بعد از تمام شدن طوفان شن، هوا به طور ناگهانی گرم شده بود.

سورنا پرسید: (آب نمی خواهی؟)

گفتم: (نه ممنون. خیلی تشنه‌ام نیست.) روی زمین دراز کشیدم و به آسمان نگریستم. در غاری که به اصطلاح خانه ی سورنا بود بستری از علف جارو داشتم. جای نرمی بود. بعضی وقت ها که رعدوبرق می زد و باران می بارید، مادر برایم پتو می آورد و باهم به ایوان می رفتیم. از آن جا رعدوبرق را تماشا می کردیم و لذت می بردیم. یاد خانه افتادم. ناگهان بی مقدمه گفتم: (ما باید به زمین برگردیم.)

سورنا جوابی نداد. او داشت غاری در آن نزدیکی را وارسی می کرد. او گفت: (می شود این جا خانه ساخت.) بعد فوری یک تخته پاره ی چوب را با یک سنگ به لبه تیزی چاقو برداشت و به جان تخته پاره افتاد. یک ربع ساعت بعد نتیجه ی کارش را به من نشان داد: یک میز چوبی کوچک با پایه های کوتاه.

از تعجب دهانم باز مانده بود. اما فقط توانستم بگویم: (نمی دانستم نجاری هم بلدی.)

او با غرور گفت‌: (ما این ایم دیگر.) بعد میز را باهم به داخل غار هل دادیم. او رفت و کمی بعد با چند کپه علف جارو برگشت و با سلیقه دو بستر با آن ها ساخت.

ما در آن جا خوابیدیم.

صبح روز بعد من بیوار شدم و به جلویم نگاه کردم. سورنا کنار میز ایستاده بود. روی میز یک کپه از آن تمشک های نارس بود. (که الان دیگر به هیچ قیمتی نمی خورمشان.) اما چیزهای دیگری توجه من را به خود جلب کردند. یک بسته آجیل شامل نقل، کشمش، مویز، آلوچه خشک، پسته و بادام، و یک سطل پر از آب. از دیدن آب تعجب نکردم. آب همان چشمه بود. و اما آجیل از کجا آمده بود؟

پرسیدم: (...آجیل...؟)

سورنا گفت: (آهان، آره. یک مرد در یک چاه افتاده بود. من کمکش کردم بیرون بی آید. او هم یک سکه به من داد و من با سکه از مغازه آجیل خریدم.)

از کوره دررفتم: (آجیل؟ آجیل خریدی؟)

گفت: (چه اشکالی دارد؟)

گفتم: (نمی توانستی یک چیز بهتر می خریدی؟ یک غذای درست حسابی؟)

گفت: (سکه آن قدر ارزش نداشت که بشود چیز بهتری باهایش خرید. بقیه چیزها خیلی گران بودند. پولم نمی رسید.)

ادامه دارد...

طوفان شنسورنانگینتخیلیقصر تاریک و ملکه
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید