کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان مأموران قسمت یک

سلام سلام! من دوباره برگشتم با یکی دیگه از داستان هام که وقتی کلاس پنجم بودم نوشتم. این داستان رو نصفه گذاشتم و برای همین ببخشید دیگه. این داستان رو طولانی هست و در چند قسمت می نویسمش.

فصل اول: آزمون

با هیجان آخرین قاشق ماکارونی‌م رو فرو بردم و در حالی که بشقاب کثیف غذام هنوز روی میز ناهارخوری بود، از برج‌مون خارج شدم.

ساعت هوشمند آخرین مدلم دینگی صدا کرد. خواهر بزرگم سپیده پیامی فرستاده بود:

«من و طراوت راه افتادیم.»

بهش جواب دادم.

هر لحظه به هیجانم افزوده می‌شد. پیاده به راه افتادم.

چند دقیقه بعد، مقر مخصوص پلیس از دور نمایان شد. به سمتش دویدم. سپیده و طراوت اونجا منتظرم بودن. طراوت حتی سلام هم نکرد و گفت: «عجله کن! الان نوبتمون می‌شه!»

به نشونه‌ی تأیید سر تکون دادم و پریدم جلو. اما تا اومدم برم تو، دو نگهبان جلوم رو گرفتن. یکی‌شون با صدای خشنی فریاد زد: «ایست!»

اون یکی نگهبان هم باتومی جلوی راهم گرفت و مجبور شدم بایستم.

سپیده پرسید: «جریان چیه آقایون؟!»

یکی از نگهبانا که موقع حرف زدن آب دهانش بیرون می‌پرید و به اطراف پاشیده می‌شد، اخمالو گفت: «باید صبر کنین تا بازرسی‌تون کنیم.»

طراوت متعجب پرسید: «بازرسی؟! چیزی در این مورد به ما نگفته بودن!»

نگهبان دوم گفت: «نگران نباش! چیز مهمی نیست. اول تو!»

و به من اشاره کرد. آب دهانم رو قورت دادم و جلوتر رفتم.

«نام و نام خانوادگی؟» «مطهره گوهرنیا.»

«سن؟» «۱۱ سال.»

«چندمین فرزند خانواده؟» «چرا می‌خواین بدونین؟»

«تو فقط جواب بده بچه جون!» «دومین و وسطین.»

«پایه؟» «پنجم.»

بعد از اینکه اینو گفتم، هلم داد کنار و سپیده رو آورد جلو.

«نام و نام خانوادگی؟» «سپیده گوهرنیا.»

«سن؟» «۱۲ سال؛ پایه ششم.»

«چندمین فرزند خانواده؟» «اولین.»

سپیده لبخندی مصنویی تحویل نگهبان داد و در حالی که به طراوت سیخونک می‌زد، آروم گفت: «برو جلو.»

ـــ من؟

ـــ پ‌َ نه پَ! پس من!

طراوت با کمرویی رفت جلو.

«نام و نام خانوادگی؟» «طراوت گوهرنیا.»

«سن و پایه؟» «۹ سال؛ کلاس سوم.»

«چندمین فرزند خانواده؟» «کوچیکترین؛ سومین.»

نگهبان بعدی هم ما رو بازرسی بدنی کرد و فرستاد داخل.

اونجا خیلی بزرگ و البته خلوت بود. زنی با مقنعه‌ی مشکی، که کمی از موهای رنگ‌ شده‌ی صورتی‌ش پیدا بود، پشت میز جلومون نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد.

ما به سوی صندلی‌های فلزی ته سالن رفتیم و نشستیم. طراوت چون هنوز پاش کامل به زمین نمی‌رسید از روی صندلی لیز می‌خورد پایین و منو به خنده می‌نداخت.

طراوت با عصبانیت گفت: «اصلاً هم خنده‌دار نیست!»

من و سپیده به زور خنده‌مون رو فروخوردیم و کمکش کردیم صاف بشینه.

کم کم جای حال و هوای خوشمون رو اضطراب و ترس می‌گرفت. سپیده از شدت استرس مدام لباسش رو چروک می‌کرد و چادرش رو فشار می‌داد؛ هرسه به ساعت‌های هوشمندمون خودمون رو سرگرم کردیم.

ناگهان بلندگویی اعلام کرد: «سپیده، مطهره و طراوت گوهرنیا.»

ضربان قلبم دوبرابر قبل شد. مردمِ دیگه‌ی سالن که همگی بچه‌هایی هم‌سن‌وسال ما بودن، خیره بهمون نگاه می‌کردن.

مردی با یونیفرم پلیس ۱۱۰ و سبیلی کوتاه به سمتمون اومد و راهنماییمون کرد: «از این طرف.»

اتاقکی وسیع و خالی تو یه راهرو بود. مرد درو باز کرد و گفت: «برین داخل. تا چند ثانیه دیگه آزمون‌تون آغاز می‌شه. من از داخل اتاقی دیگه شما رو تماشا می‌کنم. اول تو، مطهره.»

سپیده و طراوت برام دست تکون دادن. جلوی نگاه سنگین مرد پلیس، نگاهی مظلومانه به دخترها انداختم و داخل اتاقک قدم گذاشتم. در پشت سرم بسته شد.

به طرز ترسناکی خالی بود. ناگهان اتاق کمی تاریک شد و همه جا پر از شبیه‌سازی شد.

من استاد این کارم. دویدم و در عرض چندثانیه ماهرانه از لیزرهای امنیتی رد شدم و حتی یه تار موم هم به لیزرها نخورد. با یه جهش از آخری رد شدم.

صدای آژیری بلند شد و مأموران شبیه‌سازی شده از همه جا سروکله‌شون پیدا شد. در چند ثانیه محاصره‌م کردن.

با حرکاتی که به طرز دیوانه‌واری تند بود، چرخیدم و در حال چرخش به مأمورا مشت و لگد زدم. دو ثانیه بعد، همه‌شون آه و ناله کنان روی زمین پخش شدن.

پنج‌تای هیکلی‌تر قد غول، جلوم سبز شدن. به سه ضربه‌ی حرفه‌ای کاراته که فقط دو دیقه برا یاد گرفتنش وقت گذاشته بودم، ترتیب اونا هم داده شد.

اتاق دوباره خالی شد. در باز شد و زنی داخل شد. گفت: «آفرین! کارت خوب بود.»

«سطحم چطور بود؟»

«متوسط. تبریک می‌گم!»

در حالت عادی اگه کس دیگه‌ای بود، حسابی مغرور می‌شد. ولی من لب‌ولوچه‌ام آویزون شد: «یعنی بهتر از منم هستن؟»

«معلومه! حالا دیگه برو.»

سپیده و طراوت هم به خوبی من ـــ البته در مورد سپیده، کمی بهتر از من ـــ کارشون رو انجام دادن.

با عصبانیت به سپیده گفتم: «واقعاً که! از کِی تا حالا بهتر از من هستی؟!»

سپیده خندید و زیرلب گفت: «مرغ همسایه غازه، فسقلی.»

«من فسقلی نیستم! تازه، این ضرب‌المثل چه ربطی به موقعیت ما داره؟»

«نمی‌دونی مرغ همسایه غازه یعنی چی؟! پس چطور الان کلاس پنجمی؟»

«معلومه که می‌دونم!»

«برو بابا بچه کوچولوی ۱۱ ساله!»

محلش نذاشتم. با لبخند به طراوت گفتم: «آفرین طراوت!» لبخندی خجالت زده تحویلم داد. با اینکه ممکنه آدم فکر کنه طراوت فسقلی و کمرو ئه، ولی مبارزه‌ش عالیه. نباید گول ظاهرش رو خورد.

رفتیم یه بخش دیگه تا پاسخ آزمون‌مون رو بگیریم. صف طویلی بسته شده بود پر از دختر و صف دیگه‌ای پر از پسرها به همون اندازه بلند؛ و همه‌شون حدود ۹ تا ۱۵ ساله بودن.

دو میلیارد سال طول می‌کشید تا نوبتمون شه؛ پس ساعتم رو روشن کردم تا پیامک‌هام رو چک کنم.

اول نوبت سپیده شد. مضطرب بودم ولی از صورتش وقتی گواهی نامه رو گرفت حدس زدم قبول شده.

بعدی من بودم. زن با لبخند گواهی‌نامه‌م رو داد. با اضطراب نگاهی بهش انداختم ...



ممنون که تا اینجا باهام همراه بودین. لطفاً برای خوندن بقیه داستان، به قسمت‌های بعدی که به زودی میان، مراجعه کنین. با تشکر، تیر ۱۴۰۳.



داستان کوتاهقسمت اول
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید