از شدت دویدن پهلوهایش درد گرفته بود. هوا تاریک بود و ماه شبهنگام در آسمان زیبا و شکوهمند میدرخشید. ستارهها از آن بالا گویی بهش چشمک میزدند و نورشان کیهان را روشن میکرد. باران، سیلآسا بارش گرفته و روی هودی سفید و یقهبلند سَدِنا میچکید.
سریع میدوید تا شاید بتواند قبل از اینکه زیر باران مثل موش آب کشیده خیس بشود، سرپناهی پیدا کند.
خیابان پهن و عریض شهر با اینکه ابرهای بارانی با حالتی تهدیدآمیز باران را از اعماق وجودشان بیرون میدهند، چندان هم خلوت نیست. به خاطر دستفروشهایی که روز جمعه بساطشان را با وجود باران میچینند روی آسفالت خیابان، بیرون بیشتر از معمول شلوغ است، البته نه که واقعاً شلوغ.
سدنا آنقدر تند میدوید که در راه اتفاقی تنهاش که حدود بیست نفر خورد و همه هم عصبانی شدند و سرش داد کشیدند. او هم زیر لب دستپاچه «ببخشید»ی گفت و حتی سرعتش را هم کم نکرد.
نفسنفس میزد. ضربان قلبش دوبرابر همیشه میزد که به خاطر دویدن بود. تند دویدن برای پیدا کردن سرپناه و فرار از باران؟! بیخیال سدنا، سر کی را داری گول میمالی؟! خودت؟! از کِی تا حالا تو برای فرار از باران حتی برای یک ثانیه سرعتت را زیاد کردهای؟
نه دختر، نمیتوانی خودت را گول بزنی. همین دو هفته پیش بود که موقع باران از خانه بیرون زدی و دویدی در خیابان و مکث کردی تا باران زیبا را تماشا کنی و قطرات زلالش را قورت بدهی. البته نه واقعاً زلال.
کدام سرپناه؟ برای فرار از چی؟
سدنا اخم کرد و دندانهایش را فشار داد روی همدیگر. چند قطره اشک خشم در چشمانش جمع شدند. ولی آن دعوا که تقصیر او نبود. موبایلش بیوقفه مدام زنگ میخورد و سدنا بدون اینکه به صفحهی گوشی نگاه کند، میتوانست بفهمد چه کسی پشت خط است. با این حال نگاهی انداخت و حدسش تأیید شد.
کفرش درآمد. برای اولین بار در عمرش دلش میخواست موبایل را بندازد زمین و بشکند و دیگر هیچوقت اسم ساینا به گوشش هم نخورد. دیگر دوستی ما با همدیگر تمام شد، بله.
سدنا همیشه دختر خوب و آرامی بود، البته صفت دوم فقط ظاهری بود و در درونش هرگز آرام نبود. خوب، از این به بعد دیگر اینطور نخواهد ماند، بله. دیگر آرام بودن سدنا به فراموشی سپرده میشود، چون چنان قشقرقی به پا میکرد که آن سرش ناپیدا و اصلاً هم به اصرار مادرش که در مورد دوستی مجدد و آشتی با ساینا با او حرف میزد، روی خوش نشان نمیداد. بله، این بار دیگر نباید ضعف و تابعیت نشان بدهد.
سدنا پلکهایش را که از باران خیسِ خیس شده بودند، به هم زد تا خشکشان کند. مثل اینکه یک فروشگاه آن طرف بود. خوب، ضرری ندارد که یک لحظه برود داخل و از باد گرم و لذتبخش بخاری استفاده کند. همیشه بزرگترین نقطهضعفش این بود که هیچوقت نمیتوانست به خواستههایی که مجذوبش میکردند، نه بگوید. فروشگاههای بزرگ هم از این دسته بودند.
خوب ... چراغهایش که در این تاریکی خیلی وسوسهبرانگیز بودند ... و، تازه او حسابی سردش بود و گرسنه و تشنه ... بعد یک دعوای سخت و قطع رابطه با بهترین دوستش هم فکر میکرد یک کم خوشی حقش باشد. این بود که طبق معمول قدمهایش سست شدند و پاهایش بیاراده بردندش به سمت آن فروشگاه شیک و عظیم.
اغلب سدنا مجبور بود دو ساعت بگردد لای قفسهها تا بتواند خوراکی موردعلاقهاش را پیدا کند: یک بستهی دوازده تایی آدامس بادکنکی با طعم نوشابه.
دهانش آب افتاد. بهترین بخش این همه جستوجو برای یافتن آدامس محبوبش این بود که بعد از این همه انتظار و گشتن بالأخره پاداشی نصیبش میشد که ارزشش را داشت. پس یک بسته آدامس برداشت تا بگذارد روی پیشخان شلوغ مغازه و آن را بخرد. اما ... فقط یکی؟ هیچوقت اینقدر حریص نشده بود که بستهی دوم آدامس را هم مشتاقانه از توی قفسه بردارد، البته به جز الان. یک نگاه به آن خوراکیهای فوقالعاده کافی بود تا بستهی دوم را هم بردارد.
از ترس اینکه پشیمان شود، سریع کارت کشید و هردو بسته آدامس نوشابهای را خرید. اما بعد، درست وقتی داشت از فروشگاه خارج میشد، از پشت شیشههای بارانخورده دید که ساینا نفسزنان در جستجوی او به سمت فروشگاه میآید.
وای!! یعنی چه؟! یعنی ساینا تمام راه را داشت تعقیبش میکرد؟!
حالا چه؟! چطور باید از این مخمصه فرار میکرد؟!