کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

و بارانی که دوستی‌ای را برگرداند «قسمت آخر»

سدنا
سدنا
و بارانی که دوستی‌ای را برگرداند، قسمت سومِ شبی زیر باران است. نام قسمت دوم این داستان بگذار گریه کند است.

سَدِنا با قدم های سنگین از مترو پیاده شد. تمام راه را ناخودآگاه به ساینا فکر می کرد. خوب ... شاید، فقط شاید، کمی بی رحمانه رفتار کرده بود. اما دیگر اصلا دلش نمی خواست دوباره با ساینا دوست باشد. و تازه، حتی از بحث در این باره حالش به هم می خورد.

ولی کمی تردید داشت. آیا واقعا داشت کاری را می کرد که دلش می خواست؟ بیا با خودمان صادق باشیم. راستش را بخواهید، او یک کم درباره ی این موضوع احساس گناه می کرد؛ و کمی هم دلش می خواست این کارها را کنار بگذارد و برگردد پیش دوستش. ببخشید، یعنی ... دوست سابقش. او و ساینا بارها و بارها قهر کرده بودند، اما هربار یکی نرم می شد و در آخر کوتاه می آمد و هیچ کدام به اندازه ی این یکی جدی نبود.

همان جا روی یکی از صندلی های بغل جایگاه مترو نشست و غرق فکر بود که متوجه شد ده دقیقه گذشته. سدنا تلوتلوخوران و در حالی که از هجوم احساساتش گیج شده بود، بلند شد و بدون اینکه بداند چرا، دوید به طرف ایستگاه اتوبوسی که او را به خانه شان می رساند. خط متروی آنجا کمی از خانه ی آن ها دور بود.

فقط می خواست فرار کند. نمی خواست فکر کند. هنوز نمی توانست خودش را راضی به آشتی کند. آن زخم زبان های سنگین و عمیق، کینه ای در وجودش از ساینا کاشته بود که به این راحتی از بین نمی رفت. امکان نداشت با کسی که این چنین ازش نفرت داشت دوست شود.

از خودش بدش آمده بود. سدنا نفهمید چطور خودش را به اتوبوس رسانده و سوار شده. و ندید که ساینا بدون اینکه او را ببیند، از مترویی که تازه ایستاده بود پیاده شد و...

سدنا با افکار درهم و آشفته در کنجی به دور از جمعیت خود را جا کرد. از طغیان احساسات دلش می خواست فریاد بزند. حال و هوایش مثل حال و هوای گریه کردن بود. با این حال همه چیز را در خودش ریخت و با حالی بدتر از قبل چنان محکم هیکلش را انداخت روی صندلی که صندلی جیرجیر کرد. سدنا گویی اصلا صدای باران را که چون رعد به شیشه های اتوبوس می خورد و پایین می ریخت نمی شنید. آیا واقعا زندگی بدون ساینا را می خواست؟

آرزویی از ته دل کرد که ای کاش می توانست با کسی که درکش می کند مشورت کند. دوستان دیگرش برای این کار خوب بودند؟ نه خیر، آن ها برای همچین موضوعی بیش از حد غیر-جدی بودند. والدینش؟ نه، تنها کاری که آنها می کردند سرزنش کردن او برای این رفتارها بود. خواهر یا برادرش؟ نه، آن ها هم که فقط کرم می ریختند و لوس بازی در می آوردند.

یکمرتبه سدنا احساس کرد کاملا تنهاست و اشک در چشمانش جمع شد. او چه کار کرده بود؟! چه کار؟! با دل پر و آماده ی گریه زیر باران در حالی که مثل موش آب کشیده خیس شده بود، راه افتاد طرف برجی که در آن زندگی می کردند.

در آسانسور تمام وقت در حال عطسه کردن بود و ترسید که یک وقت مریض شده باشد. وقتی مادرش در را باز کرد، از دیدن سدنا که از لباسش آب می چکید و تا مغزاستخوان خیس بود، وحشت کرد. فوری آوردش داخل، لباس گرم و حوله بهش داد و یک قرص استامینوفن.

به محض اینکه سدنا خودش را خشک کرد و لباس خشک پوشید، مادرش عملا هلش داد داخل حمام تا به قول خودش «آلودگی های آب باران» را از پوستش پاک کند. سدنا وقتی آن شب زود به رختخواب رفت و با موهای خیس و بدن و لباس تمیز و خشک زیر پتو دراز کشید، حس کرد حالش خیلی بهتر شده و دوباره متعادل شده. از همه بهتر، خبری از خواهر یا برادرش نبود که با نیش و کنایه هایشان روزش را به گند بکشند.

صبح که شد، با اینکه هنوز عطسه می کرد و گلودرد داشت، احساس کرد دیگر نمی تواند حتی یک دقیقه ی دیگر هم در خانه بماند. یک صبحانه ی سرسری خورد و لباس های همیشگی اش را پوشید و از خانه بیرون زد و رفت تا در حیاط کمی قدم بزند.

هدفونی در گوشش گذاشت تا کمی آهنگ گوش کند و دستانش را در جیب هودی اش فروبرد. حیاط خانه ی آن ها بزرگ بود و حیاطی مشترک با برج بغلی. یکدفعه متوجه شد ساینا از برج کناری بیرون می آید و آهسته به طرف برج خانواده ی سدنا می رود؛ اما بعد، متوجه سدنا شد و دوید به طرفش. سدنا گام هایش را تند کرد تا از ساینا دور شود.

صدایی از فراز هدفون به گوشش رسید؛ صدایی آشنا. ساینا نفس زنان التماس کرد: «سدنا! خواهش می کنم!»

سدنا این بار سر جایش ایستاد و هدفون را از گوشش درآورد. دیگر دلش نمی خواست با هیچ کس بدرفتاری کند. از آن گذشته، احساس می کرد باید حرف های ساینا را بشنود، ولی همچنان پشتش به ساینا بود.

ساینا از این کار غیرمنتظره خیلی خوشحال شد. چند قدم جلوتر رفت، البته با احتیاط تا به سدنا نزدیکتر بشود. ساینا نفس عمیقی کشید و آرام شروع کرد. «سدنا، من واقعا خیلی خیلی متاسفم که اون حرفا رو بهت زدم. نتونستم خودم رو کنترل کنم. حق با توبود و حق داشتی این طور از دستم ناراحت بشی...»

سدنا بغضی را در گلویش احساس کرد و عذاب وجدانی شدید. او حتی یک ثانیه هم فکر نکرده بود که شاید حق با ساینا باشد، اما ساینا تمام مدت فکر می کرد سدنا حق داشته که این طور با او رفتار کرده. سدنا خیلی از خودش خجالت کشید.

برای اولین بار فکر کرد شاید مستحق آن حرفها بوده است؛ چون او همیشه قویتر از ساینا بود و در نتیجه بدون اینکه بفهمد همیشه ساینا را مجبور می کرد مطابق میل او رفتار کند. حالا فقط همین یکبار، ساینا چیزی از او درخواست کرده بود و او با بی ادبی حرفش را نادیده گرفته بود. تازه ... چیزی که ساینا می خواست این بود که او با تمام ایرادها و قلدربازی هایش دوباره دوستش باشد.

ساینا آهسته ادامه داد: «من اون موقع با خواهرم تو خونه دعوامون شده بود و ناراحتی م رو سر تو خالی کردم. حلا، لطفا سدنا، می شه با هم آشتی کنیم و دوباره دوست باشیم؟ خواهش می کنم.»

سدنا یکدفعه احساس کرد در کل دنیا دوستی بهتر از ساینا نمی تواند پیدا کند. دیگر نتوانست تحمل کند. چرخید رو به ساینا و اشک از چشمانش سرازیر شد. سدنا گفت: «البته که می تونیم، ساینا. واقعا متأسفم. من خیلی با تو بدرفتاری کردم.»

ساینا خیلی تعجب کرد و خیلی هم خوشحال شد. سدنا دوستش را در آغوش کشید و بهش گفت: «قول می دم دیگه این قدر باهات بدجنسی نکنم.»

ساینا هم از ته دل سدنا را بغل کرد. وقتی سدنا دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت تا با هم بروند خانه ی سدنا، متوجه شد اشک شادی در چشمان ساینا می درخشد.


احساس گناهبارانقطع رابطهدوستی
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید