ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۴ دقیقه·۸ روز پیش

کتابم: ماجراهای سه بچه

سلام به تمام عزیزانی که من رو دنبال می کنید و کتاب ها و معرفی هایم رو می‌خونین. ببخشید یه مدت بود پستی اینجا نگذاشته بودم و امروز، نهم تیر ۱۴۰۳، براتون یکی از داستان‌هایی که قبلا نوشته بودم رو به اشتراک می ذارم. امیدوارم خوشتون بیاد.

مهرناز به محمد گفت: «فکر کنم امروز یک روز خاصه.» محمد گفت: «نه.» مهرناز گفت: «بریم با اون دختره که همسایه‌مونه دوست شیم؟»

ـــــ نه.

مهرناز به داداشش گوش نکرد و رفت. یک دختر که نه ساله بود از خانه ی روبه‌رو بیرون آمد و مهرناز گفت: «تو که هستی؟»

دختر گفت: «چی؟»

مهرناز گفت: «تو کی هستی؟» دختر گفت: «مگه نمی دونی؟ من مینا هستم.» مهرناز گفت: «بیا دوست شیم.» مینا گفت: «بیا چیز پیداکن بشیم ...» مهرناز گفت: «عالیه.»

مینا زمین و گشت و یک قرقره پیدا کرد. مینا گفت: «به! عالیه! یک قرقره خالی!» مهرناز هم یک صدف پیدا کرد.

کم کم حوصله ی محمد سر رفت. محمد گفت: «این مهرناز کو؟» رفت پیش مهرناز.

محمد گفت: «تو کی هستی؟» مینا گفت: «من کی ام؟ مینا. در «گورگولی» هیچکس اسم دیگری رو نمی پرسه.» محمد پرسید: «پس چطوری میگه بیا بازی؟»

مینا گفت: «معلومه! میگه بیا بازی غریبه!» محمد با تعجب گفت: «انقدر دوست زیاد داره آدم که. همه دوستاشو میگه غریبه؟» مینا آره گفت.

محمد و مهرناز بلافاصله از مینا خوششون اومد و تصمیم گرفتن هر روز برای بازی پیش مینا بیان. محمد با خود گفت: مهرناز درست می گفتا! امروز یه روز خاص بود.

یک روز که مینا داشت به خرگوش خانگی اش می گفت: «آخه تو بگو بیست تا شیرینی زنجبیلی رو که نمی شه رو یک تخته شیرینی کوچیک قالب زد.» زنگ در را زدند. مینا تندی بیست تا را قالب زد و گذاشت تو فر. مینا خواند: تو کی هستی؟ شبح هستی؟

محمد گفت: «مینا ماایم.» مینا گفت: «ماایم کیه؟» مهرناز گفت: «محمد و مهرناز.» مینا گفت: «آهان! بیاین تو.»

مهرناز گفت: «مینا، تو چیزی راجع به شبح گفتی؟» مینا گفت: «نه بابا! شوخی کردم.» بعد ناگهان یک شبح وحشتناک آمد و مهرناز جیغ زد. محمد گفت: «صبر کن ببینم ... این که میناست!»

مهرناز گفت: «وای مینا، ما رو از ترس کشتی!» مینا گفت: «ببخشید حالا. بیاین شیرینی بخوریم.» محمد بو کرد و گفت: «این بو چیه؟» مینا گفت: «ای وای شیرینی ها سوختن!!» ادامه داد: «اشکال نداره بیاین ژله و میوه بخوریم.»

محمد گفت: «ولی نداریم.» مینا گفت: «خب می خریم.»

راه افتادند. ژله و میوه خریدند. مینا پودر ژله و آب سرد و گرم را هم زد و داخل یخچال گذاشت و پرتقال و خیار و سیب رو شست و روی میز سه بشقاب گذاشت، بعد هم خیار رو برا مهرناز، سیب رو برا خودش و پرتقالو برای محمد گذاشت و ژله هم آماده شد و خوردند.

یک روز بهاری، محمد و مهرناز تو صندوق پست، این نامه را با کلی غلط املایی از مینا پیدا کردن:

صلام محمد و مهرناض به مناثبط تولد مینا به خانه عَش بروید.

محمد و مهرناز کلی ذوق کردند و برای مینا یک روسری گلدار واسه تولدش تو کیسه گذاشتن. در رو باز کردن و مینا سلام کرد. محمد گفت: «مینا، ما این هدیه رو برات خریدیم.» مینا تا روسری رو دید جیغ زد و از مهرناز و محمد تشکر کرد.

یک روز مینا با یک لباس خواب بلند و کلاه حصیری رفت در خانه مهرناز و محمد و گفت: «بیاین بریم خرید.» و یک کیف پول رو نشان داد. راه افتادند به سمت آبنبات فروشی.

دیدن دوتا بچه پشت ویترین ایستاده‌ن و آبنبات ها رو می بینن. مینا فکری کرد و گفت: «دوکیلو آبنبات لطفا.» بعد آبنبات هارا گرفت و داد زد: «کی آبنبات میخواد؟»

دوتا پسرک اومدن جلو و هر کدوم یک آبنبات گرد چوبی بزرگ و دوتا آبنبات چوبی کوچک برداشتن. مهرناز و مینا و محمد هرکدوم آبنبات چوبی کوچیک برداشتن.

بعد به قصابی رفتن. مینا برای مادرش مقداری گوشت گوسفند خرید. صدای چاقوی بزرگ قصاب صدای گوشخراشی داشت. بعد به تره بار رفتن. مینا سیب و آلبالو و زردآلو خرید و گفت: «من می خوام با این میوه ها لواشک درست کنم تا برای عصرانه بخوریم.» مهرناز و محمد از خوشحالی جیغ زدن.

دم در قنادی یک دختر به یک کیک تولد آبی دوطبقه زل زده بود. مینا گفت: «اسمت چیه؟» دختر گفت: «نرگس.»

مینا گفت: «کیک آبی رو میخوای؟» نرگس گفت: «بله.» مینا گفت: «خوب چرا نمی خریش؟»

نرگس با ناراحتی گفت: «چون پول ندارم.» مینا به فروشنده گفت: «آن کیک آبی را می خریم.» و یک اسکناس روی پیشخوان انداخت. نرگس از مینا تشکر کرد و رفت. بعد محمد سه تا میلک شیک با خامه و سه کلوچه کوچک کشمشی سفارش داد. مینا گفت: «وای محمد ممنون.» بعد شروع کردند به گاز زدن کلوچه های کشمشی شان و سر میز نشستن و بعد هم شروع کردند به هورت کشیدن میلک شیک های خامه ای شان.

پایان.

تیر ۱۴۰۳

نویسنده: کوثر دُرّی نوگورانی

داستان کوتاهمحمد و مهرنازمینانویسنده کوثر دری نوگورانیماجراهای دو دختر و یک پسر باهم
تابستونِ یه دختر کلاس هفتمی که دنیاش پر از رمان و نوشتنه، چطوری می‌گذره؟؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید