بهنظرم ما بنابر تجربه و تفکراتِ پیشینمان، مفاهیمی را در ذهنمان میپرورانیم و برایشان تعاریف و حدودی تعیین میکنیم که این حدود شاید به وسیلهی مفاهیم دیگری محدود گردند، اما ویژگیشان(اکثراٌ) این است که مرزبندیشان برای ما مبهم است. این ابهام چون فضایی مهآلود و ابری، خط و مرزِ مشخصی ندارد.
این ابهام با این که در فهمِ سطحی و روزمرهی ما ظاهراً مشکلی ایجاد نمیکند؛ اما اگر کمی در پیِ تعمق باشیم، به دو مسئله برخورد میکنیم:
۱.در استدلال و فهمِ نسبتهای میانِ این مفاهیم، مشخص نبودنِ مرزبندیها موجب میشود خلطها و مغالطاتی رخ داده و در نتیجه از رسیدن به واقعیت باز بمانیم.
۲.این فضاهای مهآلود مانندِ آهنربایی عمل کرده و درکهای جدیدِ ما را به خودشان جذب میکنند؛ بهاینصورت که هنگامی که ما به درکی جدید میرسیم، ابتدا طبق عادت و ناخودآگاه سعی میکنیم تا میانِ مفاهیمِ قبلی معادلی برای این درکِ جدید یافته و این درک را مصداقی از آن مفهوم بدانیم؛ این میان نامشخص بودنِ مرزبندیها باعث میشود که اگر به درک و احساسی نو رسیدیم، باز هم(بهسببِ این عادتِ ذهنی و از طرفی بیحوصلگیمان نسبت به تدقیق و مرزبندیِ مفاهیمِ قبلی و تعریفِ یک مفهومِ جدید) سعی میکنیم این درکِ نو را ذیلِ یکی از مفاهیمِ قبلی تعریف کنیم(هرچند موجب شود دچار تسامح و نادیدهگرفتنِ تمام ویژگیهای درک نو شویم)؛
یکی از نتایج مسئلهی دوم، در دراز مدت، مسئلهی اول نیز است.
نتیجهی این دو مسئله بهنظرم چند مورد است:
۱.بهعلتِ اشتراکِ لفظیِ حاصل از تسامحها و خلط میانِ مفاهیم، نتایج تفکراتمان، مطابق با واقعیت نمیگردد؛ و این ذهنیشدنِ مفاهیم(درمقابلِ واقعیبودن) نمیتواند منجر به شناخت و تحلیلی مطابق با واقع گردد.
۲.در گفتگو با دیگران، به این دلیل که الفاظی که به کار میبریم متفاوت از احساسی که داشتهایم بوده است؛ به پاسخِ مطلوب یا همدردی نرسیده و این مسئله باعث بهوجود آمدنِ حِس درکنشدن میگردد.
۳. پس از مدتی و با یادآوریِ تجربیاتمان، ما متوجه تفاوتی میان احساسمان(خودمان) و مفاهیمِ ذهنیمان(ذهنمان) میشویم؛ کمکم حسِ دوگانگی میان خود و ذهن برایمان رخ داده و ظرف مدتی، با فراموشیِ مصادیقِ این تفاوت و ایجادِ مفهومی کلی از آن، خود را دور از خود میبینیم؛ این دوری، گسستی را میانِ خودِ واقعی و خودِ ذهنی به وجود میآورد؛ این گسست میتواند منجر به سرگشتی و سردرگمی و درنتیجه فقدانِ معنا و انگیزه برای زندگی شده، به طوری که در بحرانها و حوادث نتوانیم خود را تحلیل و کنترل کنیم و همینطور دلیلی برای ادامهی زندگی داشته باشیم.