علی عباسی
علی عباسی
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

خداوند متحرک؛ ترجمۀ فقراتی از "امکان تحقق یافته" اثر کوزانوس

"در باب امکان تحقق یافته"، نیکلاس کوزایی، فیلسوف ناشناخته اما مؤثر بر فلسفۀ عصر جدید

20 مرداد امسال به نقلی مصادف است با سالروز مرگ نیکلاس کوزانوس (11 آگوست 1464). مردی که از او به‌عنوان دربان عبور از قرون وسطی به عالم مدرن یاد می‌شود. کوزانوس در ابتدای کتاب درباب جهل آموخته، اصل بنیادین فلسفه‌ورزی نظرپردازانۀ خود که درواقع بنیان تمام فلسفۀ اوست را این‌گونه بیان می‌کند: «این بدیهی است که هیچ نسبتی میان محدود و نامحدود نیست». کوزانوس معتقد است وقتی دو چیز را در کنار یکدیگر مقایسه می‌کنیم، به این مسئله خواه‌ناخواه اذعان داریم که هر دو در حیثی موافقت دارند و همچنین در همان حال درجه‌ای از تمایز را حفظ می‌کنند. او معتقد است که تمام امر مقایسه و حتی تمیز، وابستۀ ردپای امر نامتناهی در نهاد تمام چیزهاست. کوزانوس به نظر بعضی متخصصان، یکی از اصلی‌ترین مؤثران بر کانت، لایب‌نیتس، هگل، و بسیاری دیگر از فیلسوفان بزرگ است. فیلسوفی که در جهان و ایران کمتر به او توجه شده است. در این نوشتار، فقراتی از رسالۀ "در باب امکان تحقق یافته" او ترجمه گردیده که بر مترجم تأثیر زیادی در تفکر الهیاتی و خصوصاً پیرامون مسئلۀ شر، معضل تماس و مسئلۀ دعا در الهیات داشته است. در انتهای این نوشتار نیز، اشاره‌ای بر این فقرات با در نظر گیری اصل جهت و عدم تناقض لایب‌نیتس توسط مترجم به نگارش درآمده است.

برنارد: بر من واضح است که بر مبنای آنچه مذکور افتاد، در تمام حیاتم خوراک ذهنی کافی برای تفکر و مباحثه خواهم داشت و می‌توانم مداوماً در این مسائل {با توجه به فهم آن‌ها} پیشروی کنم. معهذا، بر ما مطلوب است که تصویری محسوس {هم} راهبرمان شود، خصوصاً {با توجه به سؤالات مطروحه} در باب این پرسش که به چه نحوی {وجود} ابدی، در یک زمان همه چیز است و چگونه تمامیت ابدیت اندرون لحظۀ حال است، تا، در هنگامۀ پرش{شهودی} که این تصویر را در پشت سر جا گذاردیم، شاید بتوانیم از هر چیز محسوسی بالاتر رویم.

کاردینال: تلاشم را می‌کنم {تا چنین تصویری به دست دهم}. من از مثال پسرکانی که با چرخاندن سنگ بالای سرشان بازی می‌کنند استفاده می‌کنم، بازی‌ای که همۀ ما با آن آشنا هستیم. پسرک سنگ را با طنابی به جلو تاب می‌دهد و سپس آن را به سمت خود می‌کشد. هرچه توان دستانش بیش‌تر‌ باشد، سنگ سریع‌تر به چرخش می‌افتد، تا بدانجا که سنگ (به خاطر چرخشش در سرعت بیش‌تر) به نظر بی‌حرکت می‌گردد و ساکن می‌شود. فی‌الواقع در آن هنگام کودکان ساکنش می‌دانند.


پس اجازه دهید دایره‌ای را توصیف کنیم، {دایرۀ} bc، که حول نقطۀ a دوران می‌کند، همانطور که دایرۀ ایجاد شده توسط چرخش سنگ اینگونه است؛ و مجال دهید دایرۀ دیگری که ثابت است به نام de {منطبق بر bc} نیز فرض گیریم.

این نیست که هرچه دایره سریع‌تر چرخد، کم‌تر در حرکت نماید؟

برنارد: یقیناً همینطور به نظر می‌رسد. و به عنوان کودکان {مثال}، از دیدمان، {سنگ} به همین شکل {ساکن} می‌نماید.

کاردینال: سپس فرض کنید، امکان محرَک شدن در آن {سنگ} محقق است؛ یعنی، تصور کنید که سنگ تا سر حد امکان سریع گشته است. در این وضع، آیا کاملاً بی‌حرکت نمی‌گردد؟

برنارد: بر اثر سرعت زیاد، هیچ تغییر وضعی نمی‌تواند مشهود افتد. و پس، درواقع، حرکت قابل شناسایی نباشد زیرا {در پی آن سرعت} تغییر وضع متوقف گردیده است.

جان: از آنجا که سرعت حرکت نامتناهی است، نقاط b و c در یک آن باهم در نقطۀ d که روی دایرۀ ثابت قرار داشت حاضر خواهند بود؛ فارغ از اینکه {وجود مکانی} نقطۀ b نسبت به c متقدم بود. از برای آنکه اگر b آنی نسبت به c متقدم باشد، {این} حرکت دیگر نامتناهی و بیشینه نباشد. و معذلک، حرکتی نخواهد بود، که، {یکسره} سکون است، زیرا، هیچگاه نقاط {bوc} از نقطۀ ثابت d رد نمی‌شوند و تکان نمی‌خورند {از سر بی‌نهایتی سرعت حرکتشان}.



کاردینال: ابوت[1]، حرف شما صحیح است. لذا، حرکت بیشینه در عین حال همزمان حرکت کمینه، و لاتحرک خواهد بود.

برنارد: این به نظر ضروری (ضرورتاً صادق) می‌رسد.

کاردینال: در آن مثال، دقیقاً همانطور که نقاط مقابل هم b و c همیشه در نقطۀ d هستند، اینگونه نیست که همزمان در نقطۀ متقابل d یعنی e نیز هستند؟

جان: ضرورتاً {بله}.

کاردینال: همین قضیه برای تمام نقاط میانۀ {آن دو نقطه در} دایرۀ bc برقرار و صادق نیست؟

جان: بله مشابهاً همینطوراند.

کاردینال: درنتیجه، تمام دایره (حتی اگر دایره در اندازه‌اش بیشینه باشد)، در هر آن، به طور همزمان در نقطۀ d حاضر خواهد بود(حتی اگر نقطۀ d در اندازه‌اش کمینه باشد). و {تمام دایره} نه تنها در d و e، که در هر نقطۀ دیگری از دایرۀ de نیز هست.

جان: بله همینطور خواهد بود.

کاردینال: بگذارید به همینجا بسنده کنیم؛ پس، با این تصویر و به شکل نمادین، ما قادریم به نوعی ببینیم چگونه است که (اگر دایرۀ bc نشان دهندۀ {لایتناهای} ابدیت و دایرۀ de نشانگر زمان باشد)، گزاره‌های ذیل متناقض نخواهند بود:

"ابدیت در تمامیت خود، در یک آن، در هر لحظه‌ای از زمان حاضر است

"خداوند به مثابۀ اول و آخِر، در یک آن و تماماً، در همه چیز حاضر است"؛ و دگر گزاره‌هایی به مانند این دو.

برنارد: من یک نتیجۀ خیلی مهم دیگر هم می‌بینم.

جان: چه؟

برنارد: چیزهایی که برای ما منفصل‌اند، به هیچ وجه در خدا جدا نیستند. مثلاً d و e با قطر دایره‌ای که در آن دایره، نقاطِ روبه‌روی هم‌اند جدا شده‌اند. اما چنین جدایشی به هیچ عنوان در خدا نیست؛ زیرا آنگاه که b به d می‌رسد، در همان لحظه در e نیز هست. مشابهاً، تمام چیزهایی که در جهان ما توسط زمان جدا افتاده‌اند، نزد خدا حاضراند. و تمام آنچه اینجا متباین است، آنجاهم‌سان {و متحد} است.

[1] . راهب بزرگ یا abbot، رئیس راهبان در یک صومعه است



اشاره:

دستان خالی دعا به‌سوی آسمان دراز می‌کنیم درحالیکه با تراژدی مستوری از عقلانیت پراند؛ متحرک لایتحرک مگر گوشه چشمی به اسفل وجود دارد که تمنای نجات حاجتمندی را برآورد یا مونس دردمندی شود. پادشاه مُثُل که طلق محض است لکۀ تحرک با لمس ممکنات خاک بر دامن خود نمی‌نشاند. چشم هرم حیثیت هرم است اما با شکافی از لوث تکاثف هرم خود را نجات داده و سر از تن هرم جدا گشته است. او که در عیش مدام است را با درد خاکیان چه کار؟ دردِ حرکت عارضۀ نیروی هستی ممکنات است و مگر علت‌العلل جدا افتاده، آن کرۀ مطلق هستی، می‌داند سر نیزۀ نیستی چه فشاری به سینۀ بردار نیروی بودنِ خلقش که ماشی بر مرز تیغ‌گون دریده شدن پوست و مرگ، و مقاومت قفسۀ سینه و حیات است اعمال می‌کند؟ او که هستِ متعالی منفصل از خاک است چه داند درد چیست؟ ایجاب محض مگر خبر از سلب دارد؟ پس چگونه امیدمندانه دست بر آسمان بلند کرده و چشم انتظاریم سکون منجمد هستی، دستی به گِل در آتش دراز کند؟ دست‌گیری مستلزم خرق سکون است و حرکت؛ و نارِ تحرک به حریم طلق فسردگی حرام گشته است.


اما پس مگرنه او در دل‌های شکسته است؟ مگرنه رازش بر سرهای بریدۀ دردمندان آشکار می‌گردد؟ چگونه مطلق در دل شکستگی و شکسته‌های بی‌حد خردِ دل قدم گذارد؟ شاید همانطور که بی‌نهایتِ حرکت است که سکون می‌گردد نه سلب حرکت. و در این رساله این دیگر تصدیقی بی‌تصور و دستی خالی از شهود نیست، تصویر پیش چشم است در تابلوی شمایل ریاضیات. آنجا که بی‌نهایت بزرگِ حرکت ساکن است و بی‌نهایت کوچکِ حرکت نیز سکون. در آن نقطۀ آغاز که ممکن در بی‌نهایت کوچک‌ها به نظارۀ بی‌نهایت بزرگ می‌رود. آنجا که او، هر آن چیزی است که می‌تواند باشد: "تمام امکان تحقق یافته". بیشینۀ کمینگی و کمینۀ بیشینگی.

در بی‌نهایت درد، او، عین "نا-درد" شده و دیگر لمس دستان بریده و دلهای شکسته، لکۀ کثیف بر دامن اطلاق او نیست که او، از بی‌نهایت انکسار و درد، بی‌نهایتِ بن‌یاد و ثبات است و از این نقطه، مونس دلهای شکسته است. او نزد دل پاره پاره است نه از سر سلب درد که از نامتناهیت درد هستی.


در آنِ شروع، بی‌نهایت بزرگ و بی‌نهایت کوچک منطبق‌اند. هرآنچه بی‌نهایت بزرگ گردد همان گردد آنگاه که بی‌نهایت کوچک گشته و از همین سر، باید نقطه همان خط باشد. بی‌نهایت بزرگِ امتداد، "مکان" را می‌سازد و بی‌نهایت کوچک امتداد، "امکان" را که مکان، امکان است؛ در آن امتداد که بی‌نهایت خرد است، همان چیزی به غمزه‌ای رخ‌ می‌نماید که در امتدادِ بی‌نهایت بزرگ. بی‌نهایت کوچکِ وجود، ممکن است و بی‌نهایت بزرگِ وجود تحقق و شاید آنچه نیکلاس اینجا در محاورۀ "در باب امکان تحقق یافته" تلاش بر مصور کردنش دارد همان نقطه‌ای باشد که تمام امکان به ملاقات تمام تحقق آمده و قلۀ قوس صعود به آغوش درۀ قوس نزول در می‌آید و خم دایره در بی‌نهایتِ شعاع، خط می‌شود و خطِ شعاع در بی‌نهایت بزرگِ خم، خم نقطه. چه سرّی در این بسط و قبض مخمور است که در بی‌نهایت خود منطبق گشته‌اند؟ چه وجودی است که در بی‌نهایتِ شدت آرام آرام هویدا می‌شود و از همان باب، در بی‌نهایتِ خفّت آشکار؟ چرا نهایت شدت و نهایت خفّت واجد یک اثر واحد در به بند کشیدن جوهره‌ای در خفا هستند که جز در این دو حال رخ نامتعین خود را نمی‌نماید؟ بی‌نهایت خرد و بزرگ کردن در چه قسمی از حرکت، تعینات و آویزه‌های مشغول کنندۀ چشم از دیدن آن وجود مخمور را تعلیق می‌کند و آن ستر میان دو بی‌نهایت چیست که می‌تواند جوهرۀ هستی را بپوشاند اگر خود هستی نباشد؟ بی‌نهایتِ عدم تساوی میان الف و ب به نقیض شدن یکی برای دیگری می‌انجامد و بی‌نهایت عدمِ عدم تساوی (بی‌نهایت کوچک ناتساوی) به این‌همان شدن الف برای ب می‌انجامد. و مگر نقیض الف تماماً بستۀ وجود الف و همانیت الف تماماً بستۀ وجود خود الف نیست؟ گویی الف بر خود در این دو حد لایتناهی تا خورده است. مگر نه آنکه هرجا از الف بگویم خود به خود از نه-الف هم چیزی گفته‌ام؟



این انطباق اما اعلام تعلیق منطق و فروغلتیدن به تناقض‌گویی و لغو فلسفه نیست که از قضا پیگیری منطق از سر فراروی‌ای منطقی است. اما مگر نطقی که حکم به انطباق اضداد کند سر از تن خود و ام القضایای خود برنچیده؟ پس این همه حکم و تولید درام پس از کور کردن نطق منطق با عبور از امتناع انطباق اضداد از کدام چشمه می‌جوشد؟ وقتی نقطه و خط منطبق گشتند و خط و خم در دو سر زاویه متحد، تمام قوانینی که بر نقطه صادق است بر خط به شکل حدی صادق می‌گردد و هرچه بر خط صادق شود بر چند ضلعی صادق است و هرچه بر چند ضلعی صادق باشد بر بی‌نهایت ضلعی، یعنی دایره(خم) صادق آید و چه بسیار وسوسه‌برانگیز است که دایره و نقطه را این‌همان بدانیم و شاید از همین "جهت"، هندسه ممکن گردیده است؛ از همین جهت کوزانوس حرف از انفجار اشکال هندسی به میان می‌آورد و نظام صعود و نزول را در هردو جهت طی می‌کند؛ نه فقط از رأس هرم به قاعدۀ آن.


اما آیا پاگذاردن بر شانه‌های ام‌القضایا به همین سادگی ممکن می‌گردد و عوارض "مادرکشی" به یتیم شدن نطق حداقل در پاره‌ای از مواضع نمی‌گراید؟ شاید اولین عارضه در لغو این‌همانی موجود و این‌نه‌آنی وجود و عدم رخ بنماید. و پس از این همه تولید اتحاد، در آخر آنچه مشاهده می‌گردد حتی به خطا، مبتلا به نوعی دوگانگی است و هرچه هم با انفجار چند ضلعی و بی‌نهایت کردن شعاع دایره و بیشینه کردن سرعت سنگ قلاب چرخان سعی بر انطباق اضداد کنیم، با این شهود حتی به غلط که به صورت بی‌واسطه، نقطه را نه خط، و خط را نه نقطه درمیابد چه باید کرد؟ شاید نفس این نا-وحدت حتی موهوم، پرسشی باشد که بتوان در برابر نیکلاس طرح کرد. آنجا که جای زخم امتناع انطباق اضداد را نمی‌توان به آسانی نادیده گرفت و تظاهر به ندیدن این نه آنی‌ها کرد. پرسش اساساً از وحدت در عین کثرت است و نه کثرت مبدل به وحدت گشته یا برعکس...

کوزانوسفلسفهالهیاتقرون وسطیخدا
نشر جهان درونم، فردیتم و خلاصه ای از تجربه‌های شخصیم بدون تضمین دقیق یا جذاب بودن . کانال تلگرام: https://t.me/ketab_stuff
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید