نوشتهٔ حاضر داستانی است که برای مسابقهٔ داستاننویسی اپلیکیشن کتاپ وابسته به شرکت ایرانسل نوشته بودم و به خاطر رفتار غیر حرفهای ایشان در عدم اطلاع رسانی پایان مهلت ارسال داستان از رقابت جا ماند و مایهٔ حسرت من گردید. به همین لحاظ در اینجا قرارش میدهم تا مگر به لطف خوانده شدن توسط شما دوستان ذرهای از اندوه من کاسته شود.
صبح یک روز یکشنبهٔ تابستانی بود، مثل همهٔ روزهای تابستانی گذشته به نظر میرسید، هوا کمی گرم بود و از دریچهٔ کوچک کولر خانهٔ پدری باد خنکی به زحمت جریان داشت، طوری که پارچهٔ کوچک بادنما را کمی به رقص انداخته بود. همه چیز مثل روزهای نسبتاً ملال آور تابستانهای قبل بود؛ جز اینکه، بعد از سالها تحصیل در شیراز و سپس اصفهان، این اولین تابستانی بود که بعدش دوباره قرار نبود برگردم و کلی وسایل که از اصفهان آورده بودم را گوشهٔ اتاق تلنبار کرده بودم. چند دقیقهای میشد که در کنار کتابخانهٔ کوچکم ایستاده بودم. گذر این سالها چهرهٔ کتابها را پاک گرد و خاکی کرده بود. به سرم زد که مثل یک خانم خانهدار ۳۰ ساله بیافتم به جان کتابخانه و خوب همه چیزش را مثل روز اول نونوار کنم. سالها تحصیل در دانشگاه هم نتوانسته بود کاری کند که ذهنم شبیه آن دخترهای لوس افادهای شود که دستهایشان سنگینتری چیزی که برداشته قاشق و چنگال بوده است. راستی «راز تبدیل شدن من به خودم چه بود؟»، نمی دانم شاید چنین سوالی از عوارض جلسات کانون فلسفهٔ دانشگاه بود! آخر این چه سوالی است که از خودت می پرسی، دختر! از اتاق که بیرون رفتم تا دستمال کثیف شده را دوباره با آب بشورم، هنگام برگشت در آستانهٔ در که مشرف بر کتابخانه بود؛ صحنهٔ کتابهای پیش رویم کمی ذهنم را هوشیارتر کرد و پاسخ این سوال مکرر که چه چیز مرا تبدیل به این آدم تشنهٔ دانستن کرد، شاید کتابها بودند. بله کتابها! به یاد دوران کودکی که دخترکی بودم با هزار آرزوی ارغوانی و صورتی و طلایی، دست دراز کردم به سمت کتاب نازک شعری که قبلتر ها عاشقش بودم. جنس بدنهٔ طلقی کتاب و خیس بودن دستم باعث شد کتاب درست مثل یک ماهی تازه از آب گرفته شده بر روی دستم بغلتد و نقش زمین شود. کتاب از سمت نوشتهها بر روی زمین افتاد، این سالهای دوری از شهر و خانهٔ پدری باعث شده بود من و این کتاب شعر کهنه غریبه بشویم به همین خاطر، وقتی دیدم در کنار کتاب کاغذهایی هم بر زمین افتادند، کنجکاوانه خم شدم تا بررسیشان کنم. البته که اول دستهایم را خشک کردم مبادا بر تن این برگههای قدیمی لکهای بیفتد. نوشتههای روی برگهها نظرها و تفکرات آن سالیانم نسبت به شعرهای کتاب بودند. در میان برگهها یک عکس ۱۰ در ۱۵ هم بود. شاید در زمان کودکیهای مادرم عکس گرفتن و چاپش، سنتی بود همهگیر اما این سالها هر روز کمتر و کمتر عکسها را به دنیای صمیمی کاغذها راه می دهیم و عکسهایمان چند مگابایتی از حافظهٔ گوشیهایمان را اشغال میکنند. هرچند نمیشود مخالفش هم بود قبلاً یک خانواده سالی شاید ۵۰ عکس میگرفتند و چاپ میکردند. امروز اما همین دخترخالهٔ خودم روزی ۵۰ سلفی از خودش میگیرد. از اصل قضیه منحرف نشوم، این عکس مرا با خود به قاب روزهایی دوری میبرد. یادش بخیر! وقتی که مادربزرگ زنده بود و خنده اش درست مثل همین عکس، شیرین و خواستنی دل و روح آدم را تازه میکرد. این عکس که در آن مادربزرگ خندانم نشسته و برایم از روی تبلت کتاب میخواند یکجور پل معنوی بین من و روایتهای توی کتابهاست. البته که این عکس یادآور تلاش بسیارم برای آشتی دادن مادربزرگ و تبلت هم هست. خدابیامرز اوایل اصلاً از این چیزها خوشش نمیآمد. علاقهمند نبودنش به فناوری از جنس دوست نداشتنهای آدمهای محافظه کار بود و با اصرار من که دخترکی به زحمت هفت ساله بودم، با این به قول خودش «تختهٔ سبزی خردکنی» کنار آمد. انگار به خاطر خاطرات خوشایندی که آشتی مادربزرگ و تبلت برایم تداعی میکرد و همین طور لذت شنیدن داستانها با صدای گرم او بود که چند مدت بعد از فوت مادربزرگ فروغ، به آتلیهٔ عکاسی رفتم و گفتم که برایم این عکس را چاپ کنند، مدتها توی قاب عکس روی میزم بود. قاب عکسی که تکهٔ درخشانی از امید بود و با وسواس زیاد از فروشگاهی در آجودانیه خریده بودمش. تا اینکه هیربد برادرزادهٔ جانجانیم آمد و گفت الا و بلا که عمه جان من این قاب عکس سفید عاجی تو را میخواهم. با بچه مدارا کردم و قاب عکس مامان فروغ را به او دادم و اینطوری بود که این عکس هم بیسرپناه شد! من هم گذاشتمش توی این کتاب دلپذیر؛ تا موقعی که خانهٔ بهتری برایش پیدا کنم. فکر نمیکردم دیدار دوبارهٔ من و این عکس اینهمه سال طول بکشد. خیلی کتابخانهام را دوست دارم، کتابهایم را هم. ولی اگر نمیشد روی موبایل و تبلت همداشتشان توی این سالهای دربهدری دانشجویی پاک بی سواد می شدم! اما در عوض خواندن کتاب با ابزارهای دیجیتال باعث شد که نسخهٔ چاپی خیلی از کتابهایی را که در موبایل و تبلتم خواندم را بخرم. حالا که بعد از اینهمه سال عکس مادربزرگ فروغ را می بینم که در حال کتابخواندن اینطور لبخند زده است، فکر میکنم مادربزرگم -حالا به اصرار کودکانهٔ من هم که شده- از نقش سنتی مادربزرگها فراتر رفت. او فقط برایم قصههای متل گونهٔ مادربزرگی را نخواند. البته که آنها هم شیرینند، ولی او میراث بزرگتری برایم گذاشت. میراثی نه حتی به دلپذیری کتابخانه ام. مامان فروغ برای من کتابخواندن و تطبیق یافتن را به ارث گذاشت و لبخندم را هم شاید از همین لبخند زیبایش در عکس به ارث برده باشم. ناگهان انگار به مغزم تلنگری خورد، تو کتابهای کتابخانهات را چند مدتست که نخواندی؟! دست بردم و پنج شش تا از کتابهایی که نمی توانستم ازشان دل بکنم را برداشتم. و کنار کتاب شعر جلد طلقیم و نوشتهها گذاشتم. به انباری رفتم و از لای خرت و پرتها دو کارتن محکم پیدا کردم، مابقی ۵ ردیف کتاب باقیمانده را –که در حدود ۶۰ کتاب با قطرهای مختلف میشدند- ریختم توی کارتنها، کارتنها را برداشتم و هل دادم توی آسانسور طبقهٔ پنج. کشان کشان بردم تا دم خانه و از آنجا یک اسنپ گرفتم تا کتابخانهٔ عمومی محله. کتابها را گذاشتم در ورودی حراست و به نگهبان گفتم آقا من با مدیر کتابخانه صحبت دارم، اگر ممکن است چند دقیقه ای این جعبهها اینجا باشند. گفت که پذیرفتن امانتی برایش دردسر دارد ولی اگر از نیم ساعت صحبتم بیشتر نشود مشکلی ندارد، چون نیم ساعت دیگر وقت ناهار میشود و مجبور است برود. به او قول دادم که زود میآیم و او هم برایم آرزوی موفقیت کرد. به پشت در اتاق مدیر رفتم، مسئول کتابخانه گفت که مدیر در بخش مراجع است و پنج دقیقه معطل میشوم تا بیاید. گفتم باشد، منتظرشان میمانم. دقایقی بعد مدیر آمد و من شرح داستان خودم، کتابخانه و عکس مادربزرگ را برایش تعریف کردم. بنده خدا کمی گیج شد. از میز خودش با صندلی چرخدار فاصله گرفت و با وقار گفت بله داستان جالبی است، حالا از من چه کار بر میآید؟ گفتم ببخشید بله، باید زودتر میگفتم. آمده ام تا کتابهای کتابخانهام را به نیت شادی روح مرحوم مادربزرگم وقف کنم. مدیر کتابخانه برخاست و گفت چه نیت خوبی دخترم ولی خودت لابد به آنها نیاز پیدا خواهی کرد. در کتابخانه کتابکم هست ولی بودجههایی هم داریم، میدانی کتاب چقدر گران است، الان احساساتی هستی. بدان که نسبت به سالهایی که کتابهایت را خریدی ممکن است قیمتشان پنج برابر شده باشد شما اولین نمونه نیستید خانم، خیلیها میآیند و میگویند به دلیلی منقلب شدند و کتابهایشان را به کتابخانه میبخشند بعد که سری به خیابان انقلاب میزنند و گرانی کتاب را میبینند، میآیند و می گویند: «میشود چند تا از آن کتابها را برگردانید، حسابی با فلان و بهمان کتاب خاطره داریم». اما وقتی که کتابی در لیست کتابها ثبت شد، دیگر برای من مسئولیت دارد. برای همین به شما هم توصیه میکنم که بروید و کتابهایتان را ببرید مگر اینکه واقعا نمیخواهیدشان. استیصال در گفتههای مدیر نشان میداد که چقدر قبلا بابت مواردی که گفت به زحمت افتاده با این وجود من قاطعانه گفتم، داستان مادربزرگم یک نکته داشت آقای مدیر. او به اصرار من با تبلت برایم کتاب میخواند همهٔ این کتابها که می بخشم را به یکسوم قیمت هر وقت بخواهم بر روی موبایل و تبلت میتوانم بخرم یا کرایه کنم و بخوانم. مدیر که از حاضر جوابیم خوشش آمده بود گفت، باشد، برو بیارشان دختر جان تو پاک حساب کارت را کرده ای. نامه ای به من داد که همراه آن نامه کتابها را به کتابدار تحویل دادم. وقتی از سردر کتابخانه میگذشتم، خنده ای داشتم به لطافت خندهٔ مادربزرگ در آن عکس و کتابخانهٔ کوچکم حسابی خوشبه حالش شده بود چون از زیر بار وزن آنهمه کتاب که کسی نمیخواندشان رها شده بود.