فقر را، آستین بلندی است ...
رنگین از خونابهها!
در تشنج کوتاه بین خلسهها
در ما دامن میگستراند
هممیهنم
تو را رها میخواهم
چون قاصدکی گریخته از شعلهها
برگرد و از چشمانم
دوستی را وام بگیر
فقر را آستین بلندی است
مبادا دستانت را بپوشاند
هم میهنم
تو را بزرگ میخواهم
چون تو همپیمان منی
اما، فقر را آستین بلندی است!
به کینهها گیر میکند
بیا در مهربانی هم حل شویم
چون شیر که در فنجان قهوه میآمیزد
و ثروت با هم بودن را
تجربه کنیم
مؤخره: خیال من کوتاه است. کلماتم شکنندهاند. گلویم حنجرهٔ هتاکی و جار زدن نیست. نه! من هنرمند نیستم، نمیخواستم که باشم دردمندم و درد را زبان دیگریست.