ما انسانها برای جنگیدن ساخته نشدیم، جثهمان هیچ سنخیتی با اون نداره. کافیه نگاهی به سرتاپای خودمون بندازیم تا متوجه بشیم! انگشتای ما حتی در زمختترین، زبرترین و یوقورترین حالت هم شکننده و ظریفند. ما پنجههایی درنده و ناخنهایی بلند و محکم و بُرنده، پوستی کُلفت، پولکهای سخت، شاخ روی سر و دماغ، دندانهای بیرون زده از دهان، نیش و زهر، جثهی عظیم و خیلی چیزای دیگه نداریم. به قول فیلسوفی بخاطر نداشتن همینا اجداد ما ناچار به استفاده خلاقانه از ابزار شدند تا شکاری برای خود دست و پا و یا از خود محافظت کرده و بقا پیدا کنند. شاید اجداد ما دهها هزار سال پیش اولین وسیلهای که از سر ناتوانی ابداع کردند، چوبدستی برای شکار، دفاع از خود و یا جنگی ناگزیر با دیگران بود، اما خب، دیگر آن چوب دست را زمین نگذاشتند و ما هم تا حالا نگذاشتیم. حتی با وجود همه ابزارهایی که طی سالیان دراز خلاقانه ابداع کردیم که ما را از شکار و جنگ هم بینیاز میکردند و میکنند، و حتی با برقراری تعامل و ارتباط با دیگریها، آن چوبدست، آن سلاح را هنوز زمین نگذاشتیم. در یک دست سلاح داریم و با دیگر دست همچنان داریم خلق میکنیم و میسازیم. قرنهاست که سرنوشتمون و سمت و سوی ادامه مسیرمون را به جنگها گره زدیم. ظاهرا دیکتاتورها بهخاطر علاقه درونیشون به جنگها نقشی اساسی در این مسئله داشتند. میگن مائو از این بخش تاریخ بیشتر از سایر بخشها لذت میبُرد، از جنگها. معتقد بود زندگی بدون جنگ ملالآور و خستهکننده است و صلح وضعیتی حوصله سربر است. همفکر هم کم نداشت و نداره، دیگرانی چون او اگر چه با این صراحت بر وجود جنگ تاکید نکردند، اما در اَعمال و تصمیمگیریهاشون همین رویکرد را داشتهاند و دارند. چون بقایشان در قدرت را به جنگ گره زدند، راستش شاید چون جز اون کار دیگری بلد نبوده و نیستند. درست مثل همان قلدرهای محله و مدرسه در دوران کودکی خیلی از ماها. مگه جز هارت و پورت و دعوا و عربدهکشی چیز دیگری هم بلد بودند؟ نه واقعا. اگر دعوا راه نمیانداختند کسی نمیدیدشان، کسی دربارهشان صحبت نمیکرد. معلوم هم نیست که اگر آن گونه که دوست داشتند دیده نمیشدند چه میشد؟ یا چه اهمیتی داشت؟ البته که یکی از اهمیتهایش مثلا اینه که در همین نوشتار و کلی مطلب و نوشته دیگه از اونا صحبت میشه. همونطور که در هر کتاب تاریخی، یا حتی اجتماعی و … که درباره پیشینه ما آدمها است، نمیشه از هیتلر و استالین و مائو و چنگیز و … نگفت. مائو هم فهمیده بود برای ماندگاری نام، باید جنگ و خونریزی راهانداخت، حتی در سرزمین خودی. گویی همهشان با سماجتی لجبازانه میخواهند بقیه را وادار کنند از آنها بگویند و بنویسند. اما خب باز هم میشه پرسید این شکل از ماندگاری و یادآوری نام چه اهمیتی داره؟ جوابش هر چه هست باعث شده ما اکثر آدمها، که میدانیم برای جنگ ساخته نشدیم وادار به جنگیدن و تداوم آن بشیم، ناچار به صحبت کردن از آن، طرفداری از یکی از طرفین درگیر، شادی کردن بخاطر پیروزی یکی از آنها، و البته همچنان زمین نگذاشتن آن سلاحی که اجدادمان برداشتند. ما انسانها بیشتر از هر موجود دیگری بر روی کره زمین جنگیدیم و همچنان داریم به آن ادامه میدیم. با اینکه اصلا جثه و بدن مناسبی برای جنگیدن نداریم. اگر چه اجدادمان با آن یکی دست چیزهای زیاد دیگری همسو با جثهها و درونیاتمون خلق کردند مثل شعر و ادبیات، مثل رقص، مثل موسیقی، مثل گفتگو کردن، مثل در آغوش گرفتن، مثل علوم مختلف، مثل بوسیدن و … اما همچنان با دست به سلاح چسبیدهمون داریم ادامه میدهیم و معلوم نیست چه زمانی زور دست خلاق و مبدع بر اصرارها و سماجتهای دست جنگجویمان میچربد و اعتراف میکنیم که جنگ، واقعا چهره انسانانه ندارد.
پ.ن ۱: میدونم نوشتن درباره جنگ چه در دفاع و چه مخالفت با آن کلیشهایه، اما خب نمیشه به این بهانه در نکوهش آن نگفت و ننوشت، شاید باید آنقدر گفت و نوشت تا شاید روزی اثر کرد.
پ.ن ۲: اسم این نوشتار بر اساس کتاب جنگ چهره زنانه ندارد انتخاب شده است.