ید تمیز قشنگی با یک دامن سرخ تنش بود. جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهایش را مرتب میکرد.
گفتم :«مـزاحـم شدم؟ جایی مـی خــوای بری؟»
گفت :«نه اما...»
حرفش را نصفه گذاشت . موهـایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد. ملیح و زیبا شده بود.
کم کم نگران شدم ، نکند مهمان دارد و من بی موقع مــزاحــم شده ام. ?
بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کـرد .
«یادته! این عطر رو خودت برای تولدم خریدی........»
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد. آمد و کناره من نشست. تصمیم گرفتم که بروم.?
گفت :«کجا؟ من که جایی نمخوام برم فقط ساعت 11:55 دقیقه #قرار دارم.....»
بعد به ساعتش نگاهی انداخت .
ساعت 11:55 دقیقه بود.
?سجاده نماز را که پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد.... .