
پنجشبه شبیو بهیاد دارم که از لحظهی بیداری تا همین حالا، آذرخشی از یادگیری در ذهنم بجهید. مملو از ذهنی شوریده که از شاخه به شاخهای میپرید، ولی نه برای سرگرمی، که برای بیداری.
امشب، ماه را نیمرخ بدیدم. پاداشای فوری همان شیرینی های بیطعم ، باز وسوسهام کردند؛ دورشون عین آسیاب ، چرخیدمو چرخیدم که یه لحظه در خودم فرو رفتم، درست مثل آن کلاغِ قصهگو در تیتراژ «شنگولآباد» که آمد و رفت... و من، ماندم. با نیمهراهان خردادِ پارسال.
حالا اینجایم. کسی که ترکش جنگ نرم را خورد، بیآنکه پا روی مین گذاشته باشد. من یک جانباز خاموشم، و آمدهام تلهها را بشناسم و خنثی کنم. من، خادمی ماشاریام.
نویسندهای تازهنفس، نیمهتهی، اما با آشیانهای پر از تجربههای سوخته. آمدهام تا همرزم کلمات شوم.