parvin.kh
parvin.kh
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

دنیایی که در دستانم بود!

داستان
داستان

یکشنبه‌ای بود مثل همه یکشنبه‌های قبل، اما من آدم همیشگی نبودم! از صبح سرم سنگین بود. هنوز پایم به دفتر نرسیده، زنگ مخصوصی که برای تلفن رییس روی گوشی‌ام گذاشتم به صدا درآمد، باور کنید صدای آن جغد شوم را در ذهنم شنیدم و به دلم افتاد که چه روز مزخرفی خواهم داشت!

بله قربان‌گویان کلید انداختم به قفل و درب را باز کردم، انگشت سبابه‌ام را روی صفحه دستگاه انگشت‌خوان فشار دادم و رفتم سمت سینک ظرفشویی. طبق عادت هر روزه باید دست‌های پر از ویروسم را که از خانه تا دفتر، خدا می‌داند به کرونای کدام از خدا بی‌خبری آغشته شده بود می‌شستم وگرنه نمی‌توانستم آن ماسک لعنتی را از روی صورتم بردارم. شیر آب را باز کردم، موبایل را بین شانه و گوشم گیر دادم و مشغول شستن دستهایم با مایع ظرفشویی شدم. رئیس همچنان داشت دم گوشم غر می‌زد و به زمین و زمان گیر می‌داد. اینکه چرا در گزارشی که خواسته بود به شماره فلان نامه‌ی فلان اداره اشاره نکرده‌ام، چرا آقای رجبی سرِ خود رفته هلدینگ و تقاضای وام کوفتی‌اش را از آنجا پیگیری کرده و رییس را دور زده؟ چرا دیروز ساعت 4 و یک دقیقه که زنگ زده به دفتر هیچکدام‌مان نبوده‌ایم؟ و چند صفحه دستنویس از کتاب درسی فوق لیسانسش را برایم می‌فرستد، تا زحمت درست کردن پاورپوینت آن را بکشم!

می‌خواستم دستهایم را آب بکشم که یاد خانم دکتر اسلامی اخبار بیست‌وسی افتادم در یکی از معدود دفعاتی که تلویزیون را برحسب تصادف در منزل پدر تماشا می‌کردم. خانم دکتر گزارشگر با لحن مهربانانه و بانمکش می‌گفت موقع شستن دستها «تولدت مبارک» را سه بار با آهنگ در ذهنمان بخوانیم تا حداقل ظرف 20 ثانیه، آن کرونای ملعون را از دستها پاک کنیم؛ هر چند بعدها شنیدم خودش به این ویروس لعنتی مبتلا شده بنده خدا! شاید تولدت مبارک را خیلی تند می‌خوانده!

به دومین تولدت مبارک نرسیده بودم که وسط موضوع پاورپوینت دانشگاه آقای رییس، گوشی سُر خورد و درست وسط سینک، زیر آبشاری از آب افتاد!

آن یکشنبه قرار نبود خوب شروع شود، اما آن لحظه که مات و مبهوت به آبی که روی صفحه گوشی‌ام می‌ریخت و تا عمق جانش نفوذ می‌کرد خیره شده بودم اصلاً فکر نمی‌کردم که قرار است چقدر بد تمام شود!

تن نیمه‌جان گوشی را از توی سینک بیرون کشیدم و علائم حیاتی نداشته‌اش را چک کردم؛ نخیر، جانی برایش نمانده بود، خاموش شده بود! اگر در خانه بودم با سشوار می‌شد خشکش کنم شاید نفسش برگردد اما در آن دفتر متروکه‌ی خلوت، آخر چه کاری از دستم بر‌می‌آمد؟

دو تا از همکارهای هم‌شیفتی من، هر دو با هم وارد دفتر شدند و سلام و علیک نکرده، متوجه عمق فاجعه شدند. هر یک نسخه‌ای می‌پیچید. سه نفری بالای سر جنازه جمع شده بودیم و یکی با دستمال کاغذی، یکی با فوت کردن و یکی با خدا خدا کردن منتظر معجزه بودیم، اما گوشی نازنینم قصد برگشتن نداشت!

ساعت 8 صبح بود و اصلاً وقت رفتن به پاساژ علاالدین و تعمیر گوشی نبود. با حال خراب پشت سیستم نشستم و سعی کردم روی کارهایم تمرکز کنم. قبل از هر چیز شماره همراه رییس را از همکارم گرفتم و با تلفن دفتر به او زنگ زدم. جریان را گفتم و عذرخواهی کردم که وسط صحبتشان ارتباط قطع شد و گفتم اگر مقدور است عکس دستنوشته‌ها را به واتساپ یکی از همکاران بفرستند تا بتوانم کار را انجام بدهم. آقای رییس با دلخوری گفت: " خانم من شاید نخوام بقیه بدونند تکالیف درسیمو خودم انجام نمیدم!"

گفتم پس لطفاً ایمیل کنید. گفت:"ای بابا! این گوشی آیفون معلوم نیست چی به چیه؟ نمی‌دونم چطوری عکسها رو ایمیل کنم. خدا خیرت بده برو زودتر گوشیتو درست کن. اون پاورپوینت رو تا فردا عصر باید به استاد تحویل بدم"


دلم می‌خواست به مادرم زنگ بزنم و بپرسم دیروز وقت ویزیت داشت، دکترش چه گفته؟ اما هرچه فکر کردم شماره تلفن خانه‌اش را به یاد نیاوردم. به هر سه خواهرم فکر کردم و یادم نیامد، نه شماره همراه و نه تلفن ثابت! انگار وسط یک جزیره، تک و تنها مانده بودم!

کم‌کم ترس وجودم را فراگرفت. چطور اینقدر حماقت کردم و شماره تلفن‌های مهم را در دفترچه یادداشت کوچکی مثل همانی که پدربزرگ سالها پیش در جیبش داشت ننوشتم؟

تازه یادم افتاد! ساعت پنج عصر وبینار آموزش بورس هم دارم. همان که بعد از به باد دادن 55 درصد از پول بی‌زبانم، تازه تصمیم گرفتم ثبت‌نام کنم و آموزش ببینم. چند ماه قبل، هرچه پس‌انداز داشتم به تشویق همکار بورس‌بازم سهام خریده بودم و یک‌باره ظرف سه- چهار ماه، نه تنها چند میلیون تومان سودی که کرده بودم پرید؛ بلکه بیست و پنج میلیون تومانم به یازده میلیون تومان رسید، صدقه سری فعالان شارلاتان پشت پرده!

ساعت 10 شد و جلسه آنلاین کلاس زبان آلمانی‌ام را که دور از چشم رییس بداخلاق، لابه لای کارهایم در تلگرام شرکت می‌کردم هم از دست دادم.

ساعت 12 طاقت نیاورم و بلند شدم، کیفم را برداشتم و دفتر را به همکارها سپردم. خوشبختانه یکی از آنها اپلیکیشن اسنپ را در گوشی همراهش داشت و برایم تاکسی آنلاین گرفت تا خودم را زودتر به پاساژ علاءالدین برسانم.

در مغازه کوچک و خفه‌ی زیر پله‌ها، پسرک موفرفری که به زحمت 17 سال داشت؛ گوشی را گرفت و مشغول بررسی شد. چند دقیقه بعد، از بالای عینک بدون فریم‌اش نگاهم کرد و از پشت ماسک‌ گفت: "فکر کردم خازنش اتصالی کرده اما هاردش سوخته.

- این یعنی چی؟ درست میشه؟

- نه خانم، گوشی‌تون قدیمیه و ارزش نداره براش هارد نو بندازید تازه اگر پیدا بشه.

باورم نشد. فکر کردم این جغله بچه مگر چقدر از تعمیر موبایل سر درمی‌آورد؟ گوشی را گرفتم و به مغازه بزرگتری رفتم که دو نفر با سن بالاتر پشت میز ویترین نشسته بودند. مرد گوشی را گرفت و بی‌حوصله پرسید آب خورده؟ گفتم: "بله". در کمتر از 30 ثانیه، گوشی را از درز پلاستیکی که سرتاسر ویترین کشیده بود رد کرد این طرف و گفت:" درست نمیشه، هاردش سوخته، نگرد پیدا نمیشه." بعد رویش را کرد آن طرف و مشغول صحبت با نفر دوم شد. صد رحمت به آن جغله بچه!!

از مغازه آن آدم‌های بی‌حوصله بیرون آمدم و قیمت گوشی‌های داخل ویترین‌ها را نگاه کردم. نو و کارکرده‌ها. آخر ماه بود و پول ته حسابم زورش به خرید هیچکدام نمی‌رسید. شلوغی و ازدحام پاساژ حالم را بد کرده بود. نفس کشیدن با ماسک لحظه‌به‌لحظه سخت‌تر می‌شد. کلافه بودم و نمی‌دانم از کجا، بوی گند سیگار هم می‌آمد. از پاساژ زدم بیرون.

خنده‌دار بود! حتی نمی‌دانستم در کدام خیابان هستم. همیشه نقشه مسیریاب گوشی‌ام بود که آدرس‌ها را برایم پیدا می‌کرد. نمی‌دانستم ایستگاه مترو، تاکسی یا اتوبوس کدام طرف است. واقعاً از کی اینقدر به گوشی وابسته شده بودم؟ به سبک قدیم، تاکسی زردی را دربست گرفتم و دو برابر هزینه‌ای که موقع آمدن به اسنپ داده بودم، به راننده‌ی خسته‌ی تاکسی دادم تا مرا جلوی دفتر پیاده کند.

تا ساعت چهار شود دل و دماغ انجام هیچ کاری نداشتم. بعد از تمام شدن ساعت کار، پیاده تا خانه رفتم، سعی کردم به خودم تلقین کنم که در هر شری، خیری نهفته است و همینکه دارم پیاده‌روی می‌کنم و مشغول حرف زدن با این و آن نیستم، خودش نعمت است و می‌توانم به مردم توی خیابان و گربه‌های کنار باکس‌های کثیف زباله نگاه کنم و به صدای پرنده‌های روی درختان عریان پاییز گوش کنم.

در آن لحظات دیگر برایم مهم نبود که جلسه هماهنگی گروه نویسندگان سایت هم قرار بود ساعت هفت عصر در «گوگل میت» برگزار شود و حالا من بدون هیچ خبر قبلی در جمع نخواهم بود. آخر شماره تماس هیچ‌یک از بچه‌ها را حفظ نبودم، اگر هم بودم نمی‌توانستم خبر بدهم چون گوشی تلفن ثابت خانه هم ماهها پیش خراب شده و چون دیگر کاربردی نداشت و همه تماس‌هایم با موبایل بود، به فکر تعمیر یا تعویضش نبودم.

جلوی درب ساختمان رسیدم، دیدم بابا و مامان در ماشین منتظرم نشسته‌اند و تا من را دیدند، نگران و وحشت‌زده پرسیدند: " هیچ معلومه کجایی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ از صبح مردیم و زنده شدیم" به آپارتمان من رفتیم و جریان را برایشان تعریف کردم. هر سه بدون هیچ راهکاری، افسوس خوردیم و چای نوشیدیم.

بعد از رفتن آنها نمی‌توانستم به لیستی که در ذهنم از همه کارهایی که دیگر نمی‌توانستم انجام دهم و همه چیزهایی که دیگر نمی‌دیدم شکل گرفته بود فکر نکنم. به فایلهای کلاس زبان ترکی‌ام در واتساپ که چند روزی دیدنشان را عقب انداخته بودم و الان بدجوری هوس کرده بودمشان. به پانصد هزار تومانی که برای آن وبینار داده بودم و دود شد و رفت پیش همه زیانهای قبلی‌ام از بورس. به لایو مدیتیشن «رزاجون» در ظهر جمعه، به فیلمهای انگیزشی «سوخت جت» که همیشه برایم تازگی داشت و تکان‌دهنده بود. به کلیپ‌های خنده‌دار «مازیار شکور» و لهجه مشهدی «جواد خواجوی». به استوری‌های آموزشی و جذاب «کارنکن». به تماس‌های تصویری با دایی‌ام در کانادا. به عکس‌های کوه‌های برفی و دشت‌های سرسبز سوییس که دوستم در اسکایپ می‌فرستاد، حتی به good morning های تصویری هر روز صبح دوست هندی‌ام.

دلم برای همه آنها تنگ شده بود. برای «فیدیبو» و حتی برای موزیک‌های مورد علاقه‌ام که با وسواس انتخاب کرده بودمشان. من دلم برای دنیای بزرگی که آن وسیله لاغر مردنی و کوچک در خودش جا داده بود تنگ شده بود، دیگر نمی‌توانستم به دنیای ماقبل موبایل برگردم.

شاید مبتلا به «موبوفوبیا» شده‌ام! نمی‌دانم. شاید قبل از این یک سال که اپیدمی کرونا شکل دنیا را تغییر داده، بدون موبایل کارهایی از دستم برمی‌آمد، یادم نیست! اما می‌دانم که الان من فقط با موبایلم بلدم زندگی کنم. هیچ کسی و هیچ چیز نمی‌تواند همه‌ی آنچه او به من داده بود، یک‌جا برایم فراهم کند. بدون آن هیچ کاری پیش نمی‌رود.

ای کاش زودتر آخر ماه شود و حقوق بگیرم. ای کاش رییس به‌خاطر پروژه‌های قبلی دانشگاهش، پنجاه ساعت اضافه کار تشویقی بدهد، شاید اینطوری بتوانم از سر و ته خرج‌های دیگر بزنم و یک گوشی کارکرده ولی خوب بخرم. ای کاش...

https://virgool.io/d/ttdn8fysnhhr/edit#%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B4


روایتگرباشداستانسامسونگ
در رویای دنیای بهتر بودم، بالاخره راهی شدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید