داخل حیاط بیمارستان یه عکاسی بود که عکس فوری میگرفت. باعجله رفتم پیشش. یه پنجره کوچولو کنار در ورودی باز بود و عکاس، داخل مغازه، پشت کامپیوترش نشسته بود. پرسیدم: «چقد طول میکشه تا عکس حاضر شه؟» گفت: «بیا سریع انجام میدم. دهدقیقهای آمادست.» رفتم داخل.
کل عکاسی یه اتاق پنج-شیش متری بود که یه پسر جوون و شاد داخلش کار میکرد. دم در ورودی کامپیوترش رو با یدونه از این مانیتورای گنده عهد قجر گذاشته بود و کنارش روی یه میز، دوربین و پرینترش جاخوش کردهبودند. فضا شبیه بیمارستانصحراییهای جنگ بود. همه چی بههمریخته و یه راهروی باریک که دو طرفش میز بود.
نشستم روی صندلی و سعی کردم موهام رو با دستام مرتب کنم. همه چی از روی عادت بود وگرنه تصویری توی آینه نمیدیدم. دکمه رو زد و یه پروژکتور روشن شد. با دوربینش روبهروم وایستاد و عکس گرفت. تصویر رو بهم نشون داد، ولی چیزی نمیدیدم. چند دقیقه قبلش چندتا قطره هماتروپین توی چشمم ریخته بودن و نزدیکبینم کلاً خلاص شده بود. گفتم: «چیزی نمیبینم، فک کن برای خانواده خودت داری میگیری!» اونم یکی دیگه گرفت و گفت این خوب شد. پرسید: «شیشتایی چاپ کنم یا پونزدهتایی؟» اونقد لازم نداشتم، معلوم هم نبود کیفیتش چی باشه، گفتم: «شیشتا بسه.»
توی حیاط قدم میزدم و بانگرانی سعی میکردم ساعت رو از روی صفحه گوشیم بخونم. داشت دیر میشد. دهدقیقهای گذشت که صدام کرد. عکسا رو تحویل داد و گفت: «پونزده تومن میشه.» کارتو دادم و سعی کردم عکسا رو ببینم. فایدهای نداشت.
سوار تاکسی شدم و توی ترافیک ولیعصر گرفتار شدیم. دیگه دیر شده بود. سر میدون گفتم: «پیاده میشم.» راننده گفت: «قابلی نداره، چهار تومن.» پاکت عکسا هنوز دستم بود. دو تا عکس درآوردم و گذاشتم کف دستش. یه نگاه به صورتم کرد. هزار تومن بهم داد و رفتم.
چند سالی از اون ماجرا میگذره. دیگه کسی نه تومن رو میشناسه و نه ریال. همه معاملهها با عکس انجام میشه. حداقل اینطوری کاغذ کمتری مصرف میشه.