خوالیگر شیرازی
خوالیگر شیرازی
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کشکی- قسمت دهم

نوبتی هم باشد، نوبتِ کشک در ادبیات است. کشک همیشه خوراکی ساده و مغذی و در دسترس بوده از فقیر تا غنی از کوچنشین تا روستایی و شهرنشین به آسانی آنرا فراهم نموده و از این خوراک نهایت بهره را برده‌اند. برای همین در فرهنگ ایرانی کشک نماد هر چیز آسان و پیشِ پا افتاده است و ضرب المثلها و عبارات و داستانهایی که در آنها واژه کشک بکار رفته بیشتر کنایه به کم اعتباری، ارزانی و سادگی است.

  • این حرفها همه کشک است ؛ این سخنها همه واهی و بیخود است. مثل داستان کشکی ما ?
  • سگی که برای خودش پشم نمی کند برای دیگران کشک نخواهد کرد ؛ کسی که برای خودش زحمت نمیکشد، برای دیگران هم کاری نخواهد کرد.
  • بعضی از مثلها حکایتی هم در پس خود دارند مثل برو کشکت را بساب؛برای زمانی است که بخواهیم بگوییم سرت به کار خودت باشد و در کار دیگران و کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. تذکری است برای این که مخاطب حد خود را بداند و با دخالت در یک موضوع، ارزش خود را پایین نیاورد.

حال ببینیم حکایت پشت آن چیست:
گویند که روزی مردی که به شغل کشک سابی ( سابیدن کشک در قدیم کار سختی بوده و شغل جداگانه‌ای محسوب میشده که به مرور زمان و با ورود کشکهای مایع کارخانه‌ای، از میان رفته است) مشغول بود؛ به دیدن شیخ بهائی رفت و از بیکاری و شرایط بدی که برایش پیش آمده بود گله کرد و از شیخ خواست که اسم اعظم (به اعتقاد شیعیان، یکی از نام‌ های خدا ست که با بر زبان آوردن آن خواسته‌های گوینده بر آورده می‌ شود) را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند می تواند به تمام آرزو هایش برسد.
شیخ گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و لازم است که قبل از دانستن آن ریاضت بکشی. بنابراین به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و میگوید بدون آن که دستور پخت را به کسی بدهد و شاگرد بیاورد باید فرنی را به تنهایی پخته و بفروشد.
مرد از حضور شیخ بهائی مرخص می شود و به بازار رفته و یک قابلمه بزرگ و یک پیاله می خرد و از آن پس شروع به پختن و فروختن فرنی می کند.
پس از گذشت مدتی کار مرد رونق می گیرد و مشتریان زیادی پیدا می کند.
مرد که اوضاع را بر وفق مراد می بیند طمع کرده و شاگردی می گیرد و دستور پخت را به او یاد می دهد تا از این پس شاگرد کار پخت فرنی را انجام دهد اما شاگرد چند وقت بعد مغازه ای در نزدیکی مغازه ی مرد اجاره کرده و برای خودش فرنی فروشی راه می اندازد و از آن پس کار مرد کساد می شود.
با این اتفاق کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می رود و با ناله و التماس از شیخ می خواهد که اسم اعظم را به او بگوید، اما شیخ پس از کمی جست و جو و تحقیق متوجه اتفاقی که افتاده می شود و به مرد می گوید: تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا می خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی برو همون کشکت را بساب.
حکایت دیگری هم در این زمینه وجود دارد:
آورده اند که در زمان شیخ بهائی، مردی به نام مش حسن در یکی از مدارس اصفهان تحصیل می کرد.این مرد به شیخ بهائی بسیار حسادت می کرد و هر جا که می نشست از شیخ بد گوئی می کرد.
حرف های مش حسن به گوش شیخ بهائی رسیده بود اما از آن جا که او منزلت و شأن بسیار بالاتری از آن داشت که بخواهد با مش حسن دهن به دهن شود یا پاسخ او را بدهد، چیزی نمی‌گفت و به روی خودش نمی آورد که حرفی شنیده است.
روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و همراه شیخ بهائی در حین گشت و گذار به مدرسه‌ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.
در آن ساعتی که شاه، شیخ بهائی و ملازمان به مدرسه رسیدند ساعت استراحت بود به همین علت طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه به جز مش حسن، بلند شدند و به استقبال رفتند او از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی، در گوشه‌ای نشست و مشغول کار خودش شد.
شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشم اش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوال پرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ او را داد.
شیخ متوجه رفتار نامناسب او شد و برای آن که پاسخ مناسبی به رفتار ناشایست او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن وارد عالم رویا شد و خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند سوال از او پرسید و او بدون لحظه ای تامل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت.
چند روزی گذشت و پیک نامه‌ای از دربار صفوی برای مش حسن آورد که در فلان روز شاه می خواهد تو را ببیند و همراه نامه خلعتی و کیسه‌ای پر از طلا بود.در تاریخ مشخص شده مش حسن به حمام رفت و لباسی که از طرف شاه برایش ارسال شده بود را پوشید و به دربار رفت و در آن جا بسیار مورد استقبال قرار گرفت.رفت و آمد مش حسن به دربار و رفتار خوش درباریان و شاه با او ادامه داشت تا این که یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان کشور در آن جمع حضور داشتند، شاه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش مش حسن انداخت و گفت: از این پس تو وزیر و همه کاره من هستی.مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره‌ای به او کرد و گفت: تکلیف شیخ بهائی از این پس با توست، شیخ بهایی هم با دیدن این وضع به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
اما مش حسن با عصبانیت نگاهی به شیخ بهائی انداخت و فریاد زد: برو جایی که دیگر تو را نبینم و چشمم به تو نیفتد، اما ناگهان عطسه‌ای کرد و از عالم رویا بیرون آمد و دید که شیخ بهائی درست روبروی او ایستاده و با اشاره به او می گوید: مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!

ادامه دارد...

شیخ بهائیکشکضرب المثلصفویشاه غباس
یکی گفت ما را به خوالیگری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید