داشتم یک چیز خوب می نوشتم؛ حیف که صدای موزیکِ کافه بلند است. حواسم پرت می شود نمی توانم تمرکز کنم. دیروز صدای موزیک بلند نبود امّا کنارِ میزی که نشسته بودم می نوشتم هی می دیدم هر چند وقت یکبار چیزی صدا می دهد فیسس…فیسس. نگاه کردم دیدم یک وسیلۀ خوشبو کنندۀ هواست هر دقیقه یکبار فیس می کند بوی خوش می فرستد در هوا. اعصابم خورد شد، همۀ حواسم رفت به این بوی شیمیاییِ مصنوعی، حس کردم دماغم گرفته نمی توانم نفس بکشم، هی هم منتظر می شدم ببینم کِی دوباره فیس می دهد؛ اصلاً همه چیز به هم خورد و نوشته ام ناتمام ماند.
روزِ دیگر صندلی کوتاه است؛ تقصیرِ اینجا نیست، این میز غذاخوریِ کافه است، برای نوشتن که طرّاحی نشده بوده. روزِ دیگر سرد است، سوز می آید؛ روز دیگر چنان ضعف و گرسنگی به سراغم می آید نمی توانم بنشینم، روزِ دیگر… روزِ دیگر…
افسار بده بی پدر! افسار بده سوارت شوم قاطرِ احساس! این همه بدقلقی که تو می کنی نمی گویی روزی رامت می کنم تسمه از گُرده ات چنان بکشم که هرکه دید خون بگرید؟
از شیشه هرکه نگاه می کند در دلش می گوید چه عینِ خارج نشسته کافه داستان می نویسد انگار پاریسِ دهۀ بیست است! چه می داند اینجا این موزیکِ لامصّب چه شکنجه ای داردم می دهد روی اعصابم؛ چه می داند یک دمِ سرما اینجا برایم انگار طوفان های کارائیب است هستی ام را دارد می برد انگار. در این کنجِ آرام کسی چه می داند در چه برزخِ پرطلاطمی دارم شنا می کنم وقتی که چیزی می نویسم.
“مرضِ سامری” گرفته ام گمانم. همیشه می ترسیدم نکند این مرض را بگیرم؛ گمانم آخر هم گرفته ام. “سامری” پس از آن جریان ها که با موسی و قوم داشت، مرضی گرفت که می گفت “هیچ کس و هیچ چیز به من نزدیک نشود”. مرضِ هنرمندان است.چیزی مثلِ همان که سهراب سپهری می گفت “من تو خونمون، تو ساختمون یک نفر راه بره… به زور می تونم حضور یک نفر دیگرو تحمل کنم”.
نه دیگر نمی توانم؛ دیگر امروز نمی توانم بنویسم. می دانم اینطور نیست امّا همه اش فکر می کنم یکی از همین ها که اینجا در این کافه کار می کنند، فهمیده اند این موزیک دارد چه بلایی سرِ من می آورد، دائم می روند سراغ ولوم و آرام آرام هی بیشترش می کنند. برای امروز بس است؛ دست می کشم از نوشتن، به صندلی تکیه می دهم و موزیکِ زیبای تان را گوش می کنم. برنده شدی شاگرد قهوه چی! هنرمند تویی!