اینجا که هستم، روزی آمدهام. روزی تقویمی از جایی حرکت کردهام و به اینجا رسیدهام. سپس تا حالا در اینجا روزها و شبهای زندگیِ زمینیام را زندگی کردهام.
بارها پیش از این، پیش از اینجا، جاهایی بسیار بودهام، هزاران جا. همه جا با تصمیمِ خودم روزی وقتی آمدهام.
دربارهی آمدن!
چرا آمدهام؟ کجاها به این تصمیمها رسیدهام که حالا وقتش بوده بروم از جایی قبل به جایی بعد؟ چه کسانی در من تصمیم گرفتهاند و چه چیزها مرا از جایم کَندهاند تا به جای جدید بروم؟
فکر که میکنم میبینم لابد هیچگاه در هیچ جایی که بودهام آرام نداشته ام. آرامی و رضایت را اگر داشته بودم هرگاه هرجا بیتردید حرکت نمیکردم که مگر بهشتم تکان بخورد.
در جستجوی آرامی بودهام، بیتردید، در همه این جابهجاییها. روزی در زمین آیا به آرامش خواهم رسید؟ منطقاً چنین نخواهد بود، زیرا که هرآنگاه که چنین شود، بیدرنگ ناآرامیِ تشویشِ این فکر پدیدار خواهد شد که این آرامش چطور و کِی بههم میخورد. هیچگاه پس در زمین آرام نمییابی!
در جستجوی چیزی دیگر باید بود؛ یا شاید در جستجو نباید بود، بلکه هر قدم باید راه درست را به درستترین شکلی که میدانی قدم بزنی.
چه سخت است زیستن، وقتی هیولاهای درون به هم در نبردی بیپایان اند و هر آفتاب و هر شبانگاه به رنگ و اخلاقی جدید سر برمیکشند و این میان باید کورهراهِ گمشده در طوفانِ ریگ را پیدا کنی و گم نکنی و مسیرت را از دست ندهی. بارها تشنه در بیابان مرده ام به این جدا افتادن از مسیر. کاری سخت است؛ امّا جستجوی آرامش را رها میکنم و سپس آرام بر راه میروم انگار من آن دیگری ام و به سرنوشتِ این نگاه میکنم و چون حکمتِ این راهنوردی را میدانم، آرام ام.