هیچ چیز چندان مهم نیست که در تعهّدِ به آن، همۀ دغدغههای دیگرِ زندگی را بشود فراموش کرد.
هیچکدام از رسالتهای شغلی نباید آنچنان جدّی گرفته شود که در اثنای پرداختن بهآن، روزهای زندگی و نقطههای مهمّ سرنوشت و راهی که به آینده میرود را بتوان حتّی لحظهای فراموش کرد.
هفتۀ پیش معلّمِ کلاس پنجمِ دبستانم دعوتم کرده بود رفتم خانهاش. آنسالها چنان میدیدماش که انگار زنی قوی و بزرگ و فربه است. حالا پیر و کوچک و کمرنگ و آرام شده بود. با خاطراتِ سالهای معلّمیاش زندگی میکرد و احساس میکردم در خاکسترِ خاطراتاش فرونشسته است. روزی با سطحِ همان خاکستر یکی میشود و خودش میشود خاطرهای در ذهنِ یکی مثلِ من. میارزید؟ زندگیات را میگویم!
دانشجوها از این عادتها دارند که سالها پس از تمام شدنِ درس و دانشگاهشان، سراغِ استادهایشان را میگیرند و در دیداری غیرِ رسمی به استادهای گذشته احترام میکنند. چند وقتی پیش، یکی از این پُستهای فیسبوکی دیدم که دوستِ دوستم نوشته بود و من نمیشناختماش. دختری بود که حالا زنی از جوانی گذشته شده بود و به دیدارِ استادی از دانشگاهِ جوانیاش رفته بود و در خانۀ استاد ارادت و احتراماش را ابراز کرده بود. چنین استادانی اگر آلزایمر نگرفته باشند، چنان فرتوت شدهاند لاجرم که بهزحمت حرکت میکنند و به کُندی واکنش نشان میدهند.قدری ایّامِ گذشته مرور میشود و یادآوریِ اینکه ایشان یکی از بهترین استادانِ فلان و فلان؛ سپس استاد چکیدهای از آخرین چیزی که به آن فکر میکرده را هدیه میکند به دانشجو و خداحافظ: یک پُست فیسبوکی با تمِ دریغ و محبّت و بزرگواری.
امّا یک جانِ شریر اگر در چنین مجلسی سر برسد، ناگهان چهرهاش شیطانی شده پای استادِ زمینگیر شده را زیرِ پا له میکند و نگه میدارد و بیرحمانه بر سرش به خشم میپرسد: پیش از اینکه بیایم تو تنها و فراموش شده بودی و بعد از اینکه از اینجا بروم تنها و فراموش شده هستی تا بمیری؛ پس چرا زندگی کردی؟
جوابهایی هست که باید برای سؤالهای آماده نوشت؛ برای همین مینویسند تا مسأله حل شود؛ امّا ورطههای دهشتناکِ زندگی جایی است که سؤالهایی به رازآمیزیِ کلّ انسان و سرنوشت پهن شده است، همچون اژدهایی که خوراکاش سؤالهایی دیگر است. چنین آتشِ افروختهای خاموش نمیشود، تنها شعله بر شعلهاش میتوان زد چنانقدر که از فرطِ تجلّی از دیده پنهان شود.