ویرگول
ورودثبت نام
خلیل
خلیل
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

در نگریستن به راهِ طی شده

هیچ چیز چندان مهم نیست که در تعهّدِ به آن، همۀ دغدغه­‌های دیگرِ زندگی را بشود فراموش کرد.

هیچ­‌کدام از رسالت‌های شغلی نباید آن­چنان جدّی گرفته شود که در اثنای پرداختن به‌­آن، روزهای زندگی و نقطه­‌های مهمّ سرنوشت و راهی که به آینده می­رود را بتوان حتّی لحظه‌­ای فراموش کرد.

هفتۀ پیش معلّمِ کلاس پنجمِ دبستانم دعوتم کرده بود رفتم خانه‌­اش. آن­‌سال­‌ها چنان می­‌دیدم­‌اش که انگار زنی قوی و بزرگ و فربه است. حالا پیر و کوچک و کمرنگ و آرام شده بود. با خاطراتِ سال‌­های معلّمی­‌اش زندگی می‌­کرد و احساس می­‌کردم در خاکسترِ خاطرات­‌اش فرونشسته است. روزی با سطحِ همان خاکستر یکی می­‌شود و خودش می­‌شود خاطره­‌ای در ذهنِ یکی مثلِ من. می‌­ارزید؟ زندگی‌­ات را می­‌گویم!

دانشجوها از این عادت­‌ها دارند که سال­‌ها پس از تمام شدنِ درس و دانشگاه­‌شان، سراغِ استادهای‌­شان را می­‌گیرند و در دیداری غیرِ رسمی به استادهای گذشته احترام می­‌کنند. چند وقتی پیش، یکی از این پُست­‌های فیس­بوکی دیدم که دوستِ دوستم نوشته بود و من نمی­‌شناختم­‌اش. دختری بود که حالا زنی از جوانی گذشته شده بود و به دیدارِ استادی از دانشگاهِ جوانی‌­اش رفته بود و در خانۀ استاد ارادت و احترام‌­اش را ابراز کرده بود. چنین استادانی اگر آلزایمر نگرفته باشند، چنان فرتوت شده‌­اند لاجرم که به‌­زحمت حرکت می‌کنند و به کُندی واکنش نشان می‌دهند.قدری ایّامِ گذشته مرور می­‌شود و یادآوریِ این­که ایشان یکی از بهترین استادانِ فلان و فلان؛ سپس استاد چکیده‌­ای از آخرین چیزی که به آن فکر می­‌کرده را هدیه می­‌کند به دانشجو و خداحافظ: یک پُست فیسبوکی با تمِ دریغ و محبّت و بزرگواری.

امّا یک جانِ شریر اگر در چنین مجلسی سر برسد، ناگهان چهره‌­اش شیطانی شده پای استادِ زمین­‌گیر شده را زیرِ پا له می­‌کند و نگه می­‌دارد و بی­‌رحمانه بر سرش به خشم می­‌پرسد: پیش از این­‌که بیایم تو تنها و فراموش شده بودی و بعد از این­‌که از اینجا بروم تنها و فراموش شده هستی تا بمیری؛ پس چرا زندگی کردی؟

جوا‌‌ب‌­هایی هست که باید برای سؤال‌­های آماده نوشت؛ برای همین می‌­نویسند تا مسأله حل شود؛ امّا ورطه‌های دهشتناکِ زندگی جایی است که سؤال­‌هایی به رازآمیزیِ کلّ انسان و سرنوشت پهن شده است، همچون اژدهایی که خوراک‌­اش سؤال­‌هایی دیگر است. چنین آتشِ افروخته‌­ای خاموش نمی­‌شود، تنها شعله بر شعله­‌اش می­‌توان زد چنان­‌قدر که از فرطِ تجلّی از دیده پنهان شود.

خاطراتدریغدانشگاهحاصل عمرمسیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید