خسته شدم
از این زندگی تکراری که دارم
از اینکه صبح ها بیدار میشم تا بیام سرکار
اما تو سرکار یا کار جدی ندارم، یا کارهایی دارم که دقیقا نمیدونم به چه دردی میخورن
پس برای اینکه وقتم بگذره میرم سراغ گوشی، اول واتساپمو چک میکنم که ببینم کسی بهم پیام داده یا نه
بعد اگه کسی نبود خودمو با اینستاگرام مشغول میکنم
اونم فقط برای اینکه وقت بگذره و تموم بشه
بعد میرم خونه و روی تختم دراز میکشم و با موبایلم تو اینستاگرام میچرخم تا ساعت 11 شب بشه و فردا دوباره همین کارها رو تکرار کنم
البته بعضی روزها هم بعد از سرکارم با دوستام قرار میذارم تا بتونم یکم از این روزهای فلاک باری که برای خودم ایجاد کردم فرار کنم و طعم خنده و خوشحالی رو برای ثانیه ای هم که شده بچشم.
اما با وجود تمام اینها، منم دوست دارم
اما...
خستهام، خیلی هم خستهام
نه بدنی
فکری، فکری خستهام، از اینکه، چقدر به این قضیه فکر کنم که چجوری به اهدافم برسم، چقدر بجنگم، چقدر تلاش کنم تا به هدفم برسم، اینکه چرا انقدر از همسن و سالام تو دانش رشته ی خودم عقبم.
چرا انقدر کمبودها دارم، چرا دوست ندارم تلاش کنم، چرا چرا چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انقدر تو روز فکرهای مختلف میاد سراغم که باعث شده نخوام به هیچ کدومشون فکر کنم، فقط گوشیمو روشن کنم و اینستاگرام رو باز کنم تا دیگه نخوام به هیچ کدوم از این افکاری که به ذهنم میاد فکر کنم
چون این افکار دقیقا مثل یه باتلاق هستن، وقتی میری توشون انقدر دپرس میشی که نگو
پس ترجیح میدی به جای دپرس بودن و گریه کردن و عصبانی شدن، خودتو یک جوری مشغول کنی که دیگه هیچکدومشون اذیتت نکنه.
اما قضیه همینجا تموم نمیشه
داستان از همینجا شروع میشه که وقتی میخوای ازشون فرار هم کنی و دیگه به هیچی فکر نکنی،تبدیل به یک جسد متحرک میشی که هیچ حسی نداره.
خیلی ناراحت کنندس، مگه نه؟
اینکه چرا یک آدم باید با خودش اینکار رو کنه؟
چرا تلاش نمیکنه خودش رو نجات بده؟
میدونی داستان چیه؟
وقتی یه آدم توی باتلاق میفته، اولش خیلی تلاش میکنه که خودشو بالا بکشه و زنده بمونه، دست از تلاش بر نمیداره تا زمانی که متوجه میشه تمام تلاش هایی که کرده بی فایده بوده و پایین تر رفته
پس اینجا دوتا آدم وجود دارند
کسی که به تلاشش ادامه میده و بالاخره شاخه ای رو پیدا میکنه و خودشو نجات میده
دسته ی بعدی، واقعیتی که قراره بمیرن و هیچ امیدی به زندگی نیست رو میپذیرن، پس دست از تلاش برمیدارن تا ذره ذره بمیرن.
اما یک موردی که کسی بهش توجه نمیکنه اینه که:
دسته ی دوم هم دوست دارن زندگی کنن، دوست دارن زنده بمونن.
اما خسته شدن از تلاش کردن،
چیزی که بقیه بهش میگن بهانه آوردن، درواقع ناامیدی برای این افراده
این افراد ناامید هستن از اینکه برای چیزی که تهش معلوم نی چیه، تلاش کنن
اینکه آیا قراره به اون هدف برسن یا نه؟
همه میگن باید بجنگی، بهانه نیار، شروع کن، برو جلو، بهانه نیار
آره اولش خیلی حال میده و باحاله
اما دوباره یک زمانی میرسه که متوجه میشی که خوب این همه تلاش هایی که کردی چه نتیجه ای داشته،
اونجاست که اگه اون همه تلاش باعث شده باشه پایین تر رفته باشی، نابود میشی و دیگه دست از تلاش کردن برمیداری.
درنهایت فقط میتونم به آدمای هر دو دسته بگم
خسته نباشید و خداقوت
شما تلاشتون رو در حد خودتون کردید
اما....