سلام دوستای ویرگولی باحال و مهربونم !چطورین! چه خبر ...
حالتون خوبه !؟
قبل از اینکه ادامه ی ماجرا رو بنویسم میخواستم یه چیزی رو بگم :خوب این موضوع رو شاید دوستای قدیمی ویرگولیم بهتر درک کنن ولی حالا میخوام برای همه تون بنویسم:من آدمیم که خوب الان توی یه مرحلهی خطرناکی از زندگیم قرار دارم میتونید من رو مثل ادمی تصور کنید که روی قله کوه وایستاده و پاهاش داره از شدت سرما میسوزه و فقط یه چیزیو میدونی اگر سقوط کنه ممکنه اوضاع عالی بشه و یا ممکنه بدتر بشه ! ولی نمیدونه به کدوم طرف سقوط کنه!
فقط میدونم که باید سقوط کنم !نمیدونم ...
و این اوضاع ممکنه باعث بشه دیگه نتونم ویرگول بیام از کجا معلوم شایدم طوری بشه که بیشتر بیام ولی خوب نمیدونم بازم !
میخواستم این روزا یه پست بنویسم با عنوانِ شاید هیچوقت ! اما هرچی خواستم منتشرش کنم دلم راضی نشد !
از ناراحت کردن ادما خوشم نمیاد ولی خوب میخوام بدونید آخرین چیزایی که به یکی از بهترین دوستام گفتم همینایی بود که الان به شما میگم! و خوب الان پنج ماه یا بیشتر از این حرفام میگذره !اونموقع نمیدونستم میشن آخرین حرفام:))))
خلاصه اینکه محتاجم به دعا تون!
غریبه گفت:خوب ،میخواستی چی بگی ؟ میشنوم ! نه واقعا میشنوم !
کمی دلم قرص شد ،متوجه شدم کسی که باهاش حرف میزنم یه ادمه نه! واقعا یه آدمه ،گفتم:میدونی چیه ؟ الان فقط دلم میخواد با یکی حرف بزنم تا خالی بشم تا آروم بشم! چون پرم ...
از همه خسته ام ! از زندگی بدم میاد! شب رو به روز ترجیح میدم ! منتظر فردا نیستم ! تقدیرم داره من رو به سمتی میبره که همیشه میگفتم ممکن نیست اینجوری بشه !
دلم برای غریبه ای تنگه شده که حتی بهم فکر هم نمیکنه!
چند ماهه که از رفتنش میگذره ، باخودم فکر کردم فراموشش کردم !اون رو مقصر نمیدونم ،خودم رو هم مقصر نمیدونم، همش با خودم میگفتم این پسر نه یکی دیگه ،خوب بالاخره یکی باید اینجوری سرم رو به سنگ میزد تا انقدر ساده لوح و بدبخت نباشم !
از خانواده ام بیشتر شاکیم ! به خاطر اینکه هیچوقت درکم نکردن! بعضی وقتا عاشقشونم و بعضی وقتا هم شدیدا متنفرم!
کارم به جایی کشیده که زنگ زدم با یه مرد غریبه دارم درد و دل میکنم اصلا خودم رو درک نمیکنم ولی حداقلش اینه که غریبه منو نمیشناسه و میتونم باهاش راحت تر از دوستام باشم!
راستی، تو اولین غریبه ای هستی که مهربون بودنت من رو متأثر کرده ...
غریبه گفت: میخوام چیزی بگم، میخوام باهات همدلی کنم ولی رطب خورده کی کند منع رطب !
من رطب خوردم رفیق ،همین الان هم خوردم! چجوری بهت بگم رطب نخور هان!؟ فقط یه دیوونه الان میتونه اوضاعم رو درک کنه !اصن میدونی من تو چه وعضی ام ! ای کاش یکی به خودم بگه چیکار کنم !
گفتم:انگار تو حالت بدتر از منه ولی مطمئنم هرچی که هست مربوط به مانداناست مگه نت!؟ میتونی باهام راحت باشی ! خیلی دوست دارم باهام راجب ماندانا حرف بزنی ! شاید کمی آروم شدی کی میدونه!
غریبه آه بلندی کشید و گفت:ماندانا! آره بهتره راجب ماندانا باهات حرف بزنم ! نمیدونم از کجا شروع کنم چون ماندانا داستان دور و درازی داره !
گفتم:از اول اولش شروع کن ،تا همین الان به خدا من بیکارم میشنوم البته مطمئن نیستم که شماهم بیکار باشین!
غریبه گفت:راستش الان نمیتونم به کارام فکر کنم ، دلم بهم میگه باهات حرف بزنم شاید خالی شدم شاید آروم شدم ! شاید تو همون معجزه ای باشی که کل امروز منتظرش بودم...
گفتم:راستش نمیدونم باید حرف هات رو تأیید کنم یا نه !ولی به گفته ی خیلی ها من ادم عجیبیم شاید آدما به چیز های عجیب لقب معجزه میدن! اگه توهم نظرت اینه حاظرم بشنوم یعنی از خدامه که یه غریبه راجب داستان زندگیش باهام حرف بزنه !
غریبه گفت:خیلی خوب پس بزار از اول اول بگم:اولین بار روبه روی اتوبوسی که مارو به دانشگاه میرسوند ، اون رو دیدم!هم من و هم اون خیلی قبل از موعد مقرر به اونجا رسیده بودیم ،راستش من هم از فرصت استفاده کردم و سعی کردم بهش نزدیک بشم ،سلام احوال پرسی کردم و تازه بعدا هم متوجه شدم که هردومون توی یه رشته دانشگاهی تحصیل میکنیم ،من و اون هردو اصالتا اصفهانی بودیم و چی از این بهتر !
راستش این حالمون رو خوب میکرد!روزها همینطور میگذشتم و من و ماندانا روز به روز اشتراکاتمون بیشتر میشد!
دیگه یواش یواش بدون ماندانا دووم نمیوردم،
دو سال ! ما دوسال باهم بودیم تا اینکه همین دیروز ماندانا بهم گفت...
عاقایون و خانوم ها دیگه حوصله ی نوشتن ندارم 😂بزارین قسمتای جالبش بمونه بعدا براتون بنویسم ! شاکی نشید به خدد حوصله ندارم 😂
درضمن نگید شاید طرف نخواست داستانشو بگی و حرومه و از این حرفا از عاقا ی سعید آقا اجازه گرفتم برای نوشتن داستان و دفعه ی قبل هم دلیل مردد بودنم همین بود ! بعد از دریافت اجازه شروع کردم کانل بنویسم که بازم نصفه نوشتم🤣🤣🪴
مواضب خودتون و خوشگلیاتون باشین ویادتون نره که عاشق نظر های خوشگلتونم😂💙😁
راستی خیلی خیلی ببخشین اگه این داستان خیلی جالب نبود و ناراحت کننده بود! یه آدم ناراحت چطوری میتونه شاد بنویسه هان!؟