ویرگول
ورودثبت نام
mordab e pir
mordab e pir
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

3!این داستان:سلام؛من دامبیا هستم.④

ناگهان او را دیدم،خواستم صدایش بزنم:ژانت!اما جلوی زبانم را گرفتم و هوشیارانه عمل کردم ؛رفتم جلو ولی قدرت تکلم را نداشتمو هنوز نمیخواستم خودم را به او معرفی کنم،او میان دوست هایش بودو با همان لبخند ملیح همیشگی دل ربایی میکرد!

بالاخره به طرف آنها رفتم؛ناگهان ژانت به چشمانم خیره شد ، از چشمانش نور میتابید با نرمی گفتم:تو چقدر چشم های خوش گلی داری...

گفت:شروع زیبایی بود جناب!و بلند خندید...

گفتم منظورتونو نفهمیدم!

گفت:بیا یه کاری کنیم و پسری که اونطرف تر بود رو صدا کرد و گفت :هی جورجی صبح با کدوم دختر داشتی میخندیدی! اونم گفت:من صبح با ده بیست تا دختر خندیدم منظورت کدومشونه؟!

و همه بلند خندیدند!

فکر کنم حالا منظور ژانت رو فهمیده بودم، همونطور که اونها داشتن میخندیدن من هم با حس میهم و عجیبی بهشون نگاه میکردم!

محکم از دست ژانت گرفتم و اون رو از جمع اونها بیرون آوردم و تا تونستم محکم دویدم، ژانت هم همراهم میدوید ...

یهو به زور من رو یه جا نگه داشت و گفت:هی آقا این چه کاریه که داری میکنی؟

گفتم:ژانت،خوب به حرف هام گوش بده؛من باید روی یه چیزی تحقیق کنم و تو باید کمکم کنی...

پرسید:تو اسم من رو از کجا میدونی؟

حسابی قاطی کردم و بعدش کفنم:دوست هات با همین اسم صدات میزدن!

اولش کمی عجیب بهم نگاه کرد بعد گفت:هزار بار بهشون گفتم ،بلند اسممو صدا نزنین و پرسید:خوب چرا من باید بهت کمک کنم؟

گفتم:چون چشم های خوشگلی داری ...

خیلی عجیب خندید و بعدش دست من رو گرفت و همراه خودش برد به طرف یه پارک که توش پر درخت بودن! اونجا وسط سبزه ها نشست وبهم گفت:بشین ! و من هم کنارش نشستم ..

بعدش گفت:خوب بگوببینم چی میخوای بگی!

گفتم:من دارم روی بهترین و بد ترین حسی که تو دنیا هست تحقیق میکنم و ازت میخوام که کمکم کنی!

ژانت گفت:هی داداش! سراغ آدم اشتباهی اومدی!هروقت که پیداش کردی به منم خبر بده!بیا اینم شماره ام ..من رفتم...

گفتم:نه لطفا وایستا نرو ؛باهم پیداش میکنیم!

ژانت نفس عمیقی کشید و گفت:باشه! کمی میشینم ولی بعدش میرم...

یهو باد اومد!من برای اولین بار میتونستم باد رو روی صورتم حس کنم ،حسی که قبلا حتی راجبش هم نشنیده بودم!بلند داد زدم! هی ژانت دیدی؟!باد اومد و بعدش انگار برگای درختا رقصیدن....

باد!!! من باد رو حس کردم...

ژانت خیلی عجیب نگام کرد و گفت:توی دیوونه داری منو میترسونی ،خوب بادِ دیگه!

پرسیدم:به نظرت این میتونه بهترین حس دنیا باشه!؟

گفت:نمیدونم تا حالا بهش فکر نکردم!

یهو به آسمون نگاه کردم و دیدم دوتا پرنده باهم از رو درخت میپرن و شروع به پرواز میکنن!برای اولین بار بود که میتونستم یه همچین حسی رو تجربه کنم بازهم با شوق و چهره ی عجیبی که به خودم گرفته بودم گفتم:هی ژانت! اون دو تا پرنده رو دیدی چه جوری پرواز میکنن؟

گفت:آره دیدم،خوب که چی!؟

گفتم:به نظرت این میتونه بهترین حس دنیا باشه؟کمی فکر کرد و گفت:نمیدونم تا حالا بهش فکر نکردم!

یهو یه قطره ی شبنم از رو درخت پایین اومد و افتاد روی بال یه پروانه و من و ژانت این دفعه هردومون باهم با تعجب بهش نگاه کردیم،این دفعه ژانت پرسید:دیدی!؟ به نظرت این میتونه بهترین حس دنیا باشه!؟

برای چند دقیقه هردومون سکوت کردیم و به آسمون نگاه کردیم...

امیدوارم تا اینجای داستان ازش لذت برده باشی:)

مواضب خودتون باشین!

در پناه پروردگاری مهربان...



حس دنیانظرت حسژانتتحقیق کمکمدنیا یهو
و سوگند به هنگامی که از زنِ زنده بگور پرسیده میشود: به خاطر کدامین گناه کشته شده ای !؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید