سلام!من دامابیا هستم راستش برای اینکه بیشتر از دمابیا بودن بخواید من رو بشناسید باید داستان زندگی من رو بشنوید،همانطور که از اسمم معلومه من انسان نیستم یک فرشته هستم :روزی که توسط خالقم آفریده شدم برنامه معلوم بود ؛بر من وظیفه ی حفاظت از یک بچه ی تازه متولد شده در فنلاند داده شد ،لازمه که بدونید هر آدمیزادی که متولد میشه همراهش شش فرشته هم آفریده میشن دو فرشته که تحت نظر دارنش و چهار فرشته برای محافظت از اون و به من دستور داده شد از این نوزاد زیبا محافظت کنم و من عاشق مسئولیتم بودم ، من رو بردن سراغ اون بچه، قبل از همه چیز به چشماش نگاه کردم و گفتم وای خدای من چه چشم های قهوه ای زیبایی!
فرشته ای که مسئول ما بود یه نگاه عجیبی کرد و بهم گفت:آره! چشم هایی که قشنگن بیشتر اشک میریزن باید اقرار کنم که اونموقع متوجه منظورش نشدم و فقط با مهربانی تأیید کردم.
گفت:این بچه سه لحظه ی بعد متولد خواهد شد و شما مسئولیت محافظتش رو از الان بر عهده دارین ، پرسیدم:وقتی که ما نبودیم کی مواضبش بود؟!
+خدا
-یعنی خدا از این به بعد قرار نیست دیگه مواضبش باشه!؟
دستش رو محکم گذاشت رو دهنم و گفت:پروردگارا مارا بیامرز و ادامه داد:تو به اندازه ای که باید بدونی بهت آموزش میدن بیشتر از نیازت پرس و جو نکن من هم دیگه چیزی نگفتم بالاخره انتظار تموم شد و بچه رو گذاشتن توی بغلم همه مون اومدنش به دنیا رو بهش تبریک گفتیم اما بچه با صدای بلند گریه میکرد پرسیدم:بچه برای چی داره گریه میکنه؟!
جواب اومد: به خاطر جدایی از معبودش و همه مون همراه اون کودک گریه کردیم ،بچه رو بردن سراغ پدرش ،پدرش نگاهش کرد و گفت :این بچه چقدر زشته! به کی کشیده!؟ و همه ی آدمایی که اونجا بودن باهم خندیدن...
مادر بچه هنوز به هوش نیومده بود و بچه رو به اتاق مخصوصی حمل کردن و ماهم همراهش رفتیم ، من توی چشم های قهوه ای بچه غرق شده بودم، خیلی زیبا بودن و به موهای قهوه ای نازک و کمی که به فرق سرش چسبیده بودنو حسابی حالت گرفته بودن
صدایی اومد:...زیستن آغاز شد.پرسیدم:زیستن یعنی چه!؟ پاسخ دادند: این کودک به تو خواهد آموخت
این داستان ادامه داره منتظر ادامه اش در قسمت بعدی باشید :)💙