از لایه های مبهم خاطرات کمرنگ شده در بازار شلوغ ذهنم، کودکی ام را به یاد می آورم که در تنها اتاق خانه ی نه چندان بزرگمان بازی می کردم و بی هم بازی حرفها با خودم داشتم و می گفتم ،افکارم را بلند به زبان می آوردم به نتیجه هم می رسیدم! بگذارید کمی به شرایطی که من باخوشحالی در آن بازی می کردم اشاره ای کنم در زادگاه من تابستان به زیبایی نامش نبود در نوع خود جهنمی در دنیای مادی بود در حین بازی وبلند گفتن افکارم به خیسی پیراهن و موها و قطرات عرقی که از پیشانی تا نوک بینی راه می گرفت و می چکید گویی انسان مثل شمع آب می شود، بی اعتنا بودم وبا لذت ادامه می دادم:)
یکی از هزاران افکاری که تا این لحظه به یادم مانده ، فکر درباره وضعیت در نبودنم و مرگ بود گفتم :((اگر من بمیرم چه می شود؟! صدایی در ذهنم گفت: هیچ نمیشود!)) پس از لحظاتی سکوت و عمیق شدن در این موضوع ناگهان جرقه ای در ذهن کودکانه ام زده شد، یادم آمد که دیگر نمی توانم نوازش های مادرم را حس کنم و قصه هایش را بشنوم و مهمتر اینکه او را ببینم! دیگر دوستانم را نخواهم دید وبا آنها یخ در بهشت نخواهم خورد (در آن هوای گرم و شرجی خوزستان اصلی ترین تفریح ما خوردن بستنی و به ویژه یخ در بهشت بود که واقعا برایمان مزه ی بهشت می داد) و اینکه سرگرمی متداول در بین بچه های خوزستان ساختن بادبادک بود و من همیشه دوست داشتم با برادرم در ساختن بادبادک شرکت کنم ولی او اجازه نمی داد و باهم جدل داشتیم.
با تداعی مرگ در آن دوره فهمیدم خیلی چیزها را از دست خواهم داد بنابراین اشکی از گوشه ی چشمم چکید. از همان اول هم زندگی را با تمام اتفاقات بد وخوب و خوشی های کوچکش دوست داشتم و برایش مبارزه کردم تا آن را در مسیر دلخواهم قرار دهم ...