● اسنپ گرفتم. عکس راننده افتاد: ۶۰-۶۵ ساله بود با ریش توپی.
تا بیام طول کشید. نشستم تو ماشین، آماده که غُر بزنه! اما بیحرکت، خیره به جلو، رنگش مثل گچ سفید بود. گُرخیدم:
- چیزی شده حاج آقا؟
سکوت… سکوت…
بالاخره با صدای گرفته گفت: «همین الآن زنگ زدن برم جنازه پسرم رو تحویل بگیرم...»
تو بهت و شوک همینطور ۱۰ دقیقهای نشستیم.
بالاخره گفت: «ببخشید من باید برم.»
نمیشد تو اون وضع رهاش کنم. کار رو بیخیال شدم. گفتم: «شما با این حالتون صلاح نیست رانندگی کنین. بذارین من برسونمتون.»
چیزی نگفت. پیاده شدم جامون رو عوض کنیم. با قدمهای سنگین و آهسته ماشین رو دور زد.
نشستم پشت فرمون:
- کجا باید بریم حاج آقا؟
- سردخونه کهریزک.
مسیریاب روی گوشیش باز بود. گوشی، روی پایه به داشبورد، هنوز مقصد من رو نشون میداد: «روزنامه همشهری ۴۴ دقیقه». زدم «پزشکی قانونی کهریزک». حدود یک ساعت و نیم راه بود. راه افتادم.
یک ساعت و نیم در سکوت مطلق رفتیم. نه حرفی، نه آهی، نه صدایی، نه حتی نیمنگاهی…
زنها با حرف به هم متصل میشن؛ با صدا.
مردها ولی با سکوت…
یک ساعت و نیم در سکوت مطلق رفتیم، و انگار سالها هم رو میشناختیم وقتی به کهریزک رسیدیم…
به کهریزک رسیدیم.
قبلا هم اینجا اومده بودم؛ برای نوشتن گزارش. ساختمون عظیم پزشکی قانونی، بوی فرمالین سالن تشریح که تقریبا تمام ساختمون رو گرفته و تا چند روز از دماغ آدم بیرون نمیره…
چشمم دنبال یک جای پارک کنار خیابون میگشت. با دست اشاره کرد برو داخل. نگهبان شناخت! راه رو باز کرد. چند تا علامت سؤال و تعجب! از جلوی ساختمون دور زدیم، از یه رمپ بزرگ بالا رفتیم، کنار آمبولانسها پارک کردم.
پیاده شد. دلیلی نداشت توی ماشین منتظر بمونم. بیمعنی هم بود بذارم برم. کنارش راه افتادم. نگهبانها جلوی پای ما بلند شدند و احترام گذاشتند. تعجب هی بیشتر میشد!
چند نفر از دور ما رو دیدن و سریع سمت ما اومدن: «سلام حاجی!» دورهش کردن و شروع کردن به توضیح دادن.
یکی لباس فرم داشت، بقیه لباس شخصی. دست یکی از لباسشخصیها بیسیم بود. «حاجی» سرش پایین بود، آهسته تو راهرو قدم برمیداشت و گزارشها رو میشنید. پشت سرشون میرفتم و میشنیدم:
چهارتا جنازه از مورد توی سردخونه بود: ۲ تا از خیابونها اومده بود، ۲ تا از بازداشتگاهها… ۳ تا شناسایی شده بودن با خانوادهشون تماس گرفته بودن… یکی هنوز شناسایی نشده بود…
حاجی یک لحظه ایستاد. مکث کرد. به گوشی توی دستش اشاره کرد و آهسته چیزی گفت. جماعت انگار پس افتادند! چشمهای همه گرد شده بود. جوان بیسیمی گفت: «مطمئنی حاجی؟ با شما تماس گرفتن؟» زد رو شونه بغل دستیش: «بدو بگو حاج اصغر بیاد.» طرف دوید سمت انتهای راهرو و چند لحظه بعد با حاج اصغر دوان دوان اومدن. ولولهای راه افتاد. چند نفر دیگه هم جمع شدن. از یک در بزرگ رد شدیم. بوی فرمالین شدیدتر شد.
جمعیت جلوی در سردخونه ایستاد. حاجی با حاج اصغر و بیسیمی میرفتن داخل که یه لحظه ایستاد به من نگاه کرد. سوییچ رو توی دستم بالا گرفتم و اشاره کردم همینجا هستم.
یه ردیف صندلی کنار دیوار بود. یهربع-نیمساعتی همونجا نشستم. جمعیت کمکم رفتن.
بیسیمی پیداش شد. اومد طرف من:
- حاجی گفتن تا کارشون تموم شه در خدمت شما باشیم.
رفتیم داخل یه دفتر کار نشستیم. برام چایی آورد. مزمزه کرد فضولی بکنه یانه. آخرش پرسید: «جسارتا شما از بستگان حاج فخار هستین؟»
- من امروز رانندهشون ام.
پس اسمش اینجا حاج فخار بود! به هیبتش میاومد. گفتم: «ماشالا حاجی اینجا برو بیایی داره!»
- حاجی فرماندهٔ فرماندهٔ ما بود قبلا…
(تقصیر خودش بود سر حرف رو باز کرد. خواستید از یکی حرف بکشید مواظب باشید طرف روزنامهنگار نباشه چون ممکنه بیشتر اون ازتون حرف بکشه:)
- دو سال پیش بازنشسته شد… قبول نکرد برگرده؛ رفت سراغ شغل آزاد… ارتباط داره هنوز… میره میآد کمک میکنه، بهخصوص تو شلوغیها…
- تماس درست بود؟ پسرش تو سردخونهس؟
انگار یادش آورده باشم به هم ریخت.
- آره متاسفانه!
- چیه ماجرا؟
- تو بازداشتیهای دیشب بوده. آشنایی نداده نفهمیدن کیه! هفتاد هشتاد نفر بودن. صبح بیدارشون کردن آمار بگیرن این دیگه پا نشده.
- چرا؟
- سرش ضربه خورده بوده. تو خواب رفته. نفهمیدن!
- چهجوری ضربه خورده؟
- نمیدونم احتمالا موقع دستگیری مقاومت کرده. یه وظیفه رو مقصر گرفتن. (اشاره کرد به اتاق بغل) اینجاس. اون هم آوردن برا شناسایی.
- میشه باش حرف بزنم؟
یه لحظه جا خورد. نگاهش از سر تا پا و برعکس چند بار وراندازم کرد. هی چیزی سر زبونش اومد بگه ولی خوردش.
ترکیب کتشلوار و ریش بلند و روی جوگندمی آدم رو خیلی پیرتر نشون میده، اما کار راهانداز هم هست.
- فکر نکنم مشکلی باشه…
رفتیم اتاق بغل. یه سرباز وظیفه با دستبند نشسته بود. تا ما رو دید از جاش پرید و شروع کرد به التماس:
- آقا به خدا، به جان مادرم ما تقصیر نداریم… آقا به امام…
- بشین آروم، واسه آقا تعریف کن چی شده.
فهمیدم خودش هم دوست داره ببینه چی میگه:
- آقا ما حسینیه آقامیر بودیم دیشب. هر کی رو هر جا گرفتن بردن تحویل دادن. بچهها ۴۰۰-۵۰۰ نفر رو تحویل دادن آقا. شلوغهاشون رو سوا میکردن. بیستتاشون رو فرستادن پیش ما تو زیرزمین. بقیه آقا جاهای دیگه. آقا به خدا کار غلطی بود. اینها هی داد زدن شعار دادن فحش دادن. آقا به خدا ما هیش کاری نکردیم. ساعت ۱۲ شب بود چند تا لباسشخصی اومدن. از درگیری اومده بودن حالشون خیلی بد بود. چراغا رو خاموش کردن ریختن تو زیرزمین. بد میزدن آقا. هیش کدوم رو ندیدیم. صورتشون رو پوشونده بودن. ریختن زدن رفتن آقا. یکیشون از همه بدتر میزد. یه چفیه بسته بود دور صورتش از اینا که از دور حرم میآرن. آقا به خدا ندیدیم قیافهش رو. چفیههه از اینا بود که یه راه مشکی داره یه راه قرمز… بخوان پیداش کنن میتونن. آقا شب اینا رو کردن تو مینیبوس دادن ما بردیم تحویل دادیم. آقا به جان مادرم همه رو سالم تحویل دادیم آقا… به ارواح خاک آقام نمیدونیم چی شده…
در باز شد و حاج فخار و حاج اصغر اومدن تو. بگم ۱۰ سال پیرتر شده بود اغراق نکردهم. شونههاش از وقتی میرفتند داخل سردخونه هم خمیدهتر و افتادهتر شده بود. آهسته اومد سمت جوونک. کلید دستبند رو از حاج اصغر گرفت. دستبند رو باز کرد پیشونی جوون رو بوسید. جوون افتاد روی دستش که ببوسه. نذاشت. یه نگاه انداخت که بریم.
رسیدیم به ماشین یکی از دور صدا زد: «حاجی ببخشین!» رفیق خودمون بود؛ بیسیمش رو دوباره دست گرفته بود. دوان دوان خودش رو به ما رسوند. یه پوشه آورده بود: «شرمندهم حاجی! گفتن این فرم رو امضا کنین که بتونن تحویل آمبولانس بدن!» صورتش سرخ شده بود. حاجی پوشه رو گرفت فرم رو امضا کرد. بعد مکث کرد. مثل یه کارتابلبین حرفهای شروع کرد با نوک قلم جاهای مهم فرم رو مرور کردن. رسید به «محل وقوع حادثه». با خودکار نوشته بود «حسینیه آقامیر». پاش سست شد. بهموقع نگرفته بودمش میافتاد. دستش رو به ماشین تکیه داد. رفیق بیسیمی دستپاچه شد: «چی شد حاجی؟ بریم داخل یه کم بشینین؟» با سر اشاره کرد نه. کمک کردیم بشینه توی ماشین. نشستم پشت رل. پخش شده بود روی صندلی و بلند بلند نفس میکشید. اشاره کرد زودتر بریم.
زدم بیرون از محوطه. قاعدتا باید میرسوندمش خونه. گفتم یه چند دقیقه همون اطراف بایستیم اگه حالش بدتر شد برگردم کمک بگیرم. پیچیدم تو اولین کوچه. خلوت بود. زدم کنار تا اوضاع رو جفت و جور کنم. نگاهش کردم. صورتش از ناراحتی مچاله شده بود. باید گریه میکرد…
صدایی مثل ناله و استغاثه از گلوش بیرون اومد و بغضش شکست. دستش رو دراز کرد از داشبورد یه چفیه درآورد. صورتش رو توی چفیه فرو کرد. شونههاش از شدت هقهق میلرزید. انگار من رو هم برق گرفته باشه میلرزیدم…
چفیههه از اینا بود که یه راه مشکی داره، یه راه قرمز. /تمت
| #داستان | #حکمتوادبیات |
| خردخواهی | یادداشتهای علی قنواتی | تلگرام | توییتر |
* این داستان را حدود ۲ سال پیش ابتدا در توییتر نوشتم و بعد در رسانههای دیگر منتشر شد. در حال و هوای این روزها دوباره بخوانید.