ویرگول
ورودثبت نام
Ali QANAVATI
Ali QANAVATI
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کجا ماندی خرمشهر من؟! چه‌طور من تو را گم کردم؟*

● باید برای سال‌روز آزادی‌ت چیزی بنویسم خرمشهر من! اما نمی‌توانم. ۳۷ سال از آزادی تو می‌گذرد و من هنوز همان کودک ۹ ساله ام که نمی‌تواند این خبر را بی آن که اشک‌هایش سرازیر شود فریاد بزند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

معلم کلاس سوم الف آن روز مرخصی ساعتی گرفته بود و آقای مدیر بی‌حوصله جای او را پر کرده بود. مدیر سخت‌گیر یک مشق بگیر بنشان داد و رفت دفتر مدرسه... وقتی برگشت یک رادیوی کوچک ترانزیستوری همراه‌ش بود. موج رادیو هر چند دقیقه یک‌بار می‌رفت و با اخم و تخم دوباره موج را تنظیم می‌کرد. یک بار که موج تنظیم شد صدای مارش نظامی می‌آمد. آقای مدیر سیخ نشست و با دست به ما اشاره کرد ساکت! نفس‌ها در سینه حبس شد...

«شَن-وَندگان عزیییز، توجه فرمایید...شَن-وَندگان عزیییز، توجه فرمایید... خرمشهههر... شههر خون... آزاد شد...!»

آقای مدیر بی‌اختیار پرید هوا و در برابر چشم‌های متعجب بچه‌ها یک شادی فوتبالی به نمایش گذاشت. چند نفر از بچه‌ها داد زند: هی! و سر جایشان پریدند بالا. من؟ بغض کرده بودم و مات‌م برده بود...! باور نمی‌کردم.

هنوز نیم‌ساعتی به زنگ مدرسه مانده بود. آقای مدیر که به قانون‌مداری و انضباط‌پرستی شهره مدارس شهر بود، مدرسه را بلافاصله تعطیل کرد! روی نیمکت نشسته بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. بغل‌دستی که می‌خواست راه‌ش را باز کند با تعجب تکان‌م می‌داد: «علی رادیو گفت شهرتون آزاد شده! پا شو...!»

یک‌دفعه کیف‌م را برداشتم و تا خانه یک‌نفس دویدم! اشک می‌ریختم و می‌دویدم! اشک می‌ریختم ولی بغض‌م نمی‌شکست! به پهنای صورت اشک می‌ریختم و می‌دویدم... فکر می‌کردم با رساندن این خبر به خانه جنگ تمام می‌شود... جنگ‌زدگی تمام می‌شود... غریبی تمام می‌شود... به خانه برمی‌گردیم... فکر می‌کردم کوچه‌های کوی فرهنگیان خیابان آرش همان‌طور منتظر ما نشسته‌اند. شمشادها و نخل‌ها همین‌طور. فکر می‌کردم همین‌روزها با بچه‌های هم‌سایه فوتبال می‌زنیم. حتی جای چاله‌های وسط کوچه را همین‌طور که می‌دویدم و اشک می‌ریختم با خودم مرور کردم...

به خانه رسیدم و بغض‌م شکست.

وقتی می‌دویدم با هر نفس توی سر‌م فریاد زده بودم: خرمشهر آزاد شد. می‌خواستم خانه که رسیدم همین را فریاد بزنم! می‌خواستم این ۳ کلمه را با بلندترین صدای ممکن از سینه‌م بیرون بریزم: «خرمشهر آزاد شد!» اما نشد. بغض‌م شکست و در میان هق‌هق گریه با کلمات شکسته خبر را گفتم و به رادیو اشاره کردم. همه دویدند؛ اول سمت رادیو و بعد سمت تلفن تا همهٔ همه را خبر کنند...

●●●

۲ ماه بعد پدر دوباره رفت جبهه که این بار سری هم به خانه بزند. وقتی برگشت یک تکه موزائیک مرمر-گرانیت با خودش آورد. تمام چیزی که از خانه مانده بود. کوی فرهنگیان را بولدوزرهای بعثی صاف کرده بودند...

تکه موزائیک شکسته را نگه داشتیم. برای من نشانه‌ای بود که دیگر به خانه باز نخواهیم گشت... به شمشادها و نخل‌های دور حیاط... به شب‌های روشن کنار شط... به بازار پرهیاهوی کویتی‌ها...

جایی شبیه آن که قبلا خانه بود، عکس نخل‌هایی را گرفته بودند که بی‌سر ولی سربلند برجا ایستاده بودند. عکس نخل‌های بی‌سر را تا سال‌ها لای کتاب‌ها نگه می‌داشتم. برای من نشانه‌ای بود که خرمشهر از پا نمی‌افتد...

●●●

۳۷ سال از آن روز می‌گذرد شهر من و شرمنده‌ام که هنوز نمی‌توانم آزادی‌ت را و آبادی‌ت را با صدای بلند فریاد بزنم... به‌جایش تا دل‌ت بخواهد برایت به پهنای صورت اشک ریخته‌ام.●



#خاطرات (*عنوان یادداشت: برگرفته از شعر «مادربزرگ» شهریار)

| خردخواهی | یادداشت‌های علی قنواتی | تلگرام | توییتر |

خرمشهرآزادی خرمشهرسوم خردادجنگخاطرات
در جست‌وجوی «خِرَد»؛ با چراغ «رسانه»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید