نشسته ام به برگه نگاه می کنم. مغزم سوت میکشد. فرشته وحی تو از کدام راه می ایی ؟ وقت امتحانم در انتظار امدنت تمام شد. نیامدی و دیرشد.
روی برگه سه موضوع نوشته شده: الف، ب و ج. به هرکدام که می نگرم چیزی به ذهنم نمی رسد. با خود می گویم چه غریب مانده ای ای انشاء؛ روز قبل از امتحان نگارش همه مشغول بازی هستند، مگر امتحان انشاء چه دارد ؟ باید یک مشت چرند و پرند بر برگه امتحان سرازیر کنید و سپس برگه را با کمی علائم نگارشی تفت بدهید، بعد از آن جملات قلمبه، شعر و مثل را به آن اضافه کنی و با خودکار قرمز تزئین کنی، اکنون انشاء آماده سرو است. امّا فردای آن روز می فهمید خیر ! اصلا هم اینگونه نیست. آن هم وقتی که داری با یک مغز قفل شده به برگه امتحات سرشار از سفیدی ات می نگری. با خود می گویی ای کاش حداقل چهار تا جزوه می خوندم یا لااقل کتابو می خوندم که این قدر غلط املایی نداشته باشم. چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد !؟ در همین هنگام بود که چشمم از دور به برگه دیگران افتاد، اوه غضنفر نصف برگه اش را نوشته! اکبری که اصلا تمام کرده و دارد پاک نویس می کند. انگاه من ماندم و برگه ای پر از خالی. آهی به بلندای فریاد شخصی درحال آمپولی کوفتن در اعماق وجودم کشیدم، هرچه که فکر می کنم چیزی برای نوشتن پیدا نمی کنم.
اصلا چگونه باید چیزی برای نوشتن پیدا کرد ؟ سوال خوبی است. اما جوابش را نمی دانم و این است که بد است. کمی فکر می کنم، بازهم هیچ، و دوباره فکر می کنم. چشمم به ساعت کلاس می افتد، یا ابالفضل فقط نیم ساعت از زمان ازمون باقی مانده و من هنوز هیچ ننوشته ام.....................آهان، یافتم جواب آن سوال نفس گیر را. در کتاب درسی گفته شده بود که باید برای نوشتن از احساسات و حواسمان بهره ببریم، احساس من الان چیست ؟ احساس کسی که قراره صفر بگیره، هییییییییی؛ اوه، وایسا، می توانم همین احساس را بنویسم؛ احساسی که در آن برگه ای کل التهی داری، حسرت دیروز را می خوری و به ساعت روی دیوار می نگری.
پس ای قلم بتازان که زدیم انشاء را عمه مادر-عمو پدر کردیم.
این بود انشاء ما در امتحان نهایی سال نهم.
علی نادری 1401/03/11