ویرگول
ورودثبت نام
Elham khoda
Elham khoda
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه "عادت می کنیم"

چالش کتابخوانی طاقچه

خانواده مادری من خیلی به کتاب علاقه مندند یعنی بودند و از خوش اقبالی یا بداقبالی من این علاقه مندی افراطی خورده بود به سال کنکور من.

خانه مادربزرگم در همان کوچه ای بود که ما در آن زندگی می کردیم و هروقت هرکدام از خاله ها می آمدند به دیدار مادربزرگم مادرم هم میرفت تا دیداری تازه کند و در این ملاقات ها کتاب بود که رد و بدل می شد که البته اغلب یا مناسب سن من نبودند و یا در حیطه علاقه من.

اما چند روزی شده بود که گفتگوهای اول با صدای بلند و آشکار درباره یک خانم نویسنده ارمنی نوظهور به گوشم می رسد. و کم کم صحبت های درگوشی درباره این که چقدر کتاب هایی که نوشته خوب است و همه خاله ها و مادرم در صف خواندن کتاب هایی هستند که قرار است خاله پروینم از اصفهان بیاورد. این که کتاب ها کی به دست مادر من رسید را نمی دانم چون در آن جلسات مخفیانه در خانه مادرجان نوبت دهی می شد و پخش. و من هم که یک کنکوری درس خوان بودم اصلا تمایلی به شرکت در بحث های مرتبط با کتاب ها نداشتم.

تا یک روز از برادرم که همدست مادرم در کتابخوانی محسوب می شد شنیدم که شوهرخاله بسیار کتابخوان و سخت سلیقه ام گفته کتاب را خیلی آرام می خوانده چون دلش نمی آمده تمام شود.

این جمله وسط انتگرال گرفتن و مشتق و فیزیک موج من را دیوانه کرد. چیزی در این جمله بود که دورنمای نزدیک شده کنکور را بی اهمیت می کرد.

لذتی هست که از راه خواندن حاصل می شود و آن را تنها عاشقان کتاب می فهمند. من از آن آدم هایی هستم که از خواندن هیچ چیزی صرفنظر نمی کنم و حالا کسی که خوره کتاب است گفته یک لذت شیرینی از خواندن کتاب حاصل شده که آرام آرام آن را میچشیده که دیرتر تمام شود.

دختر 18 ساله ای که من بودم و نسبت به شخصیت الانم خیلی جدیتر و راز نگهدارتر بودم تصمیم گرفتم کتاب را بخوانم. از اینکه مادرم یواشکی آن را می خواند مطلع شدم و کتاب را در یک کمد، وقتی مادرم به دورهمی خواهرانه در خانه مادرجان رفته بود پیدا کردم.

و اولش به خودم قول دادم اندازه یک استراحت یک ربع ساعته، کتاب می خوانم و به خودم آمدم دیدم آفتاب غروب کرده و من پا نشده ام لامپ روشن کنم.از صدای چرخاندن کلید در در خانه پریدم و کتاب را سرجای خودش گذاشتم و لامپ روشن کردم و نفس عمیق کشیدم که تپش قلبم معلوم نشود.

در همه اوقاتی که تنهایی لحظه ای میسر میشد میرفتم به جست و جوی کتاب.

و اگر شوهر خاله ام دلش نمی خواست کتاب زودتر تمام شود من با شتاب وحشتناکی کتاب را می خواندم چون نمی دانستم کی نوبت خاله بعدی است و تا کی دسترسی پنهانی من به کتاب مقدور است .

خبر خوب اینکه کتاب را به پایان رساندم البته نه با کیفیت مطلوب خواندن آن کلمات و خبر بد اینکه کنکور خیلی سخت بود .

و بعدش گاهی "ور بدبین ذهنم" می گفت که بهتر نبود آن ساعت هایی را که صرف خواندن آن کتاب کرده بودی صرف فیزیک موج می کردی و "ور خوشبین" ذهنم میگفت که از کجا معلوم با آن چند ساعت خواندن آن دوتا تست را می توانستی جواب بدهی؟

کنکور که تمام شد از "مادری"م اصرار که دو تا کتاب دلنشین دارد که انتظار نتیجه کنکور را راحت تر می کند و از من انکار که از چیزی خواندن خسته ام. تا نتیجه کنکور نیامد جرات نمی کردم بگویم کتاب ها را خوانده ام و البته بعدها بارها و بارها آن دو کتاب را خواندم و خریدم و هدیه کردم.

از آن روزها بیست سالی گذشته است . خاله رضوان کتاب "چراغ ها را من خاموش میکنم" را مثل یک قرص خواب آخر شب ها می خواند و جملات کتاب را که در حافظه اش ماندگار شده است را از روی کتاب می خواند تا چشمهایش خسته شود .و به سبک آرمینه و آرسینه میگوید خونه رو "جمع و جون" میکردم و من به سبک آیه "عادت می کنیم" به مامانم میگویم "مادری" و وقتی می خواهیم بیرون برویم میگویم "مامان رژ لب رنگ لب مرده نزنی ها"

چند وقت پیش توی کست باکس کتاب را دوباره شنیدم و وقتی می خواستم چیزی بنویسم تحت تاثیر نگاه او به جزئیات هر اتفاق و رنگ ها و نورها و لحن روایت ها بودم و نوشته هایم رنگ و بوی "زویا" را گرفته بود

کتاب های زویا نیاز به معرفی ندارد آن روزها آرزو میکردم کتاب های بیشتری بنویسد تا از دریچه چشم او جهان های بیشتری را ببینم به نظرم می رسید زویا از چیزی می نویسد که من نمی شناسم و به سبکی می نویسد که شاید بتوان یک نگاه زنانه را در آن برجسته دید. نقدهای زیادی از کتاب هایش خوانده ام که فضای رمان را و عناصر زیبایی شناسانه اش را توضیح داده و نشان می دهد که جهانی که زویا پیش رویمان میگشاید تویش رنگ و لباس های زنانه و وسایل مربوط به آشپزخانه بیشتر دارد. من آن روزها شاید چیزی از این عناصر رمان نویسی نمی فهمیدم اما حس می کردم جهان پیش رویم عمیق تر شده و نگاهم به ماجراها با ظرافت بیشتری شکل می گیرد و این روزها فکر میکنم کتاب هایش یک دریچه ای برای یک هوای تازه بود به فضای ذهن من که از کنکور خسته بود و به تاب آوریم در آن روزها کمک می کرد.

https://taaghche.com/audiobook/125966/%D8%B9%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D9%85




چالش کتابخوانی طاقچهکتاب عادت میکنیمکتاب چراغ ها را من خاموش می کنمداستاننتیجه کنکور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید