خود ها
خود ها
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دلتنگی

صب با دلتنگی از خواب بیدار شدم

حتی میتونم بگم گوشه چشمم پر اشک بود

تو خواب هام بیش تر پیشمی

بیش تر دوسم داری

بیش تر میخندی

بعضی وقتا بیدار نمیشم تا فقط یکم بیش باهم باشیم

این بار چهرم عوض کرده بودم که نفهمی منم بذاری پیشت باشم

سرم چرخوندم سمتت با بغض

چشمم ب چهره مهربونت افتادم دست کشیدی ب سرم گفتی

فک کردی نفهمیدم تمام مدت ک این تو بودی...

پیشونیم رو بوسیدی

من اشک میریختم توی بغلت و تو آروم نوازشم میکردی

توی خوابام دوسم داری هنوزم

تو هم انقد دلتنگ میشی؟ خوابم دیدی تا حالا؟ شده ب خودت بیای ببینی چند ساعت داری بهم فک میکنی؟

خودم ادم ضعیفی نمیدونم

لاقل دیگ نه

نه دیگ ب زور میخوام برت گردونم ن اذیتت کنم بخاطر با من بودن

و البته مهم تر از همه خودم اذیت کنم بابت کم محلی هات و اهمیت ندادن هات

نمیخوام این قدرت بهت بدم که دوباره منو ب اون حدم برسونی...

ولی حق دارم دلتنگت بشم و بخاطرش گریه کنم

عیبی نداره اگه هنوزم اونقد دوست دارم شاید فقط باید شکل دوست داشتنم تغییر بدم

(صرفا چون دلتنگی فشار اورد سر صبحی

دفعه اولشم نیست ولی من دیگ عادت دارم

دلم ب همین خوابایی ک ازش میبینم گرم

البته ک با یکی از همین خوابا همه چی بینمون شروع شده...

همون اولین باری ک بهش گفتم دوست دارم)


دلتنگی
برو ت دل ترست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید