خواستم راجب عشق بنویسم.
چند خطی ک پیش رفتم،
دیدم ک گیج شده ام.
خودم خودم را گیج کردم.
باشد حالا درست است درحال تغییری و با جریان میروی،
ولی دیگر تند ک نرو.
من کی باشم که انقدر مطمئن راحب عشق فلسفه بافی کنم!
خیلی هم که استاد هستم تو این زمینه...!
البته بگویم من در همه چی ی دستی برده ام ولی این عشق توی ذهنم گره خورده است.
تفاسیر زیادی ازش خوانده ام.
ولی امان از این دنیا هرچقد هم بدانی باز کم است.
تا گره هارا باز کنم زمان میبرد. عجله ای ک نداریم؟
فقط این را میدانم که گور بابایش اصلا
ب قول نمیدانم کی هرچی متعلق ب تو باشد خودش ب سراغت می آید!
جدیدا ها رابطه ام را با مادر زمین نزدیک تر کرده ام میدانم هوایم را دارد و یک هلو تقدیمم میکند!
حالا جدا از شوخی.
قبلا با خودم میگفتم چه جمله ی چرتی است ـ
من از خودم بدم می آید ولی تا دلت بخواهد عاشق این و آن میشوم
خب دیگر عزیز دل بنده مشکل همین است مگر ن این همه دلشکستگی معنایی نداشت...
پس ببین (✷‿✷)
همه ی هستی تو هستی
تا وقتی خودت رو دوست نداشته باشی ادعای دوست داشتن بقیه رو نداشته باش
تمرکز کن روی خودت روی اگاهی نسبت ب چیزی ک هستی تا بعد بتونی نهایت زیبایی رو درون خودت ببینی و به خودت ک تمام دنیاست عشق بورزی
اونوقت میتونی بقیه انسان ها ک از وجود خودت هستن رو واقعی و بدون قید و شرط دوست داشته باشی
این دوست داشتن واقعی و تضمینی ست
( باز هم شاید....
بنده فقط یک تازه وارد هستم که در پی پیدا کردن خودش و ارامش گمشده اش میگرده شما هم به جست و جوی خود ادامه بدهید تفسیر دیگری بود درخدمتیم
و تا یادمم نرفته است
مِن بعد دوست دختر من مادر زمین است و ب کسی چه!)