دوتا چیزی ک این مدت خیلی ب گوشم میخوره و کل هستی انگار داره با این دوتا من ب سمت و سوی مشخصی میبره
یکی در لحظه زندگی کردن
یکی دیگ پذیرش
دوتا کلمه گوکولی مگولی ک بنظر خیلی لطیف و شفاف و ساده میان
ولی ت موقعیت ک قرار بگیری میفهمی
درلحظه زندگی کردن از غیر ممکن ترین کاراس ذهن هر لحظه دنبال سناریو ساختن از آینده و غرق شدن تو گذشتس و سال ها تمرین میخواد ک بتونی ذهنت رو در حال حاضر نگه داری و بفهمی هرچیزی ک بخای همینجا و حالاست
از پذیرش هم نگم براتون
پذیرش گفتنش آسون و قشنگ
ولی الان ک با دهن کجی بم نگا میکنه و میگ فک کردی ب همین سادگیاس
میتونم چهره شیطانیش ببینم
این چند روز هر لحظه ب خودم میگفتم همینه ک هست کاریش نمیتونی بکنی بسپر ب جریان
ولی ذهنم هر بار
ولی خب چرا؟ چرا اینجوری شد؟ این انصاف نیس نمیخوام نمیخوام نمیخوام ....
وقتی یچیزی رو با تمام وجودت میخوای ولی دنیا ی قصد دیگه داره برات پذیرش دردناک ترین کاریه ک میتونی بکنی ولی بهترینش چون در نهایت وقتی بفهمی کاری ازت ساخته نیس رها میشی
کاش بتونم بالاخره تمومش کنم