نشریهٔ خوبگاه
نشریهٔ خوبگاه
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه: ماجرای ستاره

: همین هست که هست. درسمان عقب است. برای اینکه سرفصل‌های درس را برسانیم کلاس هفته‌ی بعد هم دایر می‌باشد.
دانشجو کاف دال: استاد آخر بلیط تهیه کرده ایم!
استاد: من نمی دانم هر کس آمد، حضورش را می‌زنم و هر کس حضور نداشت طبق قانون از 3 جلسه امکان غیبتش بهره ببرد!
صدای ناله و فغان یک عده شهرستانی (لازم به ذکر است که دانشجویان در فضای دانشگاه به دو دسته‌ی تهرانی و شهرستانی تقسیم می‌شوند حتی اگر استانشان هم‌سطح تهران باشد) به هوا بلند می‌شود. حرف اکثرشان یکیست: بلیط گرفتیم!
استاد: خب بلیط‌تان را کنسل کنید. التبه اگر کوپُن غیبت‌های خود را نسوزانده اید می‌توانید از آن استفاده کنید.
دانشجوی درس‌خوان صاد میم: استاد از درس عقب می‌مانیم.
استاد: پس بروید کنسل کنید.
دانشجو نون خِ: اس‍ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتاد! اگر کنسل کنیم بلیط گیر نمی‌آوریم برای روزهای بعدی. باید خود عید را هم در تهران بمانیم. اگر ممکن است ما را در این دوراهیِ دو سر باخت قرار ندهید.
مجدد همهمه در کلاس ایجاد می‌شود. تهرانی‌ها هم مخالف اند. چراکه برای خواب تا ساعت 10 صبح هفته‌ی بعد از الآن حساب باز کرده اند.
استاد: چه خبرتان است. چه خب‍ـــــــــــــرتان است. به کجا داریم می‌رویم. ما هم دانشجو بودیم. ما هم شهرستانی بودیم ولی از این اداها نداشتیم. استاد می‌گفت خود عید هم بیایید می‌آمدیم.
و استاد شروع کرد به تکرار همان جملات کلیشه‌ای:
شما دانشجو هستید. دانشجو یعنی چه؟ یعنی جوینده‌ی دانش. فرقش با دانش‌آموز چیست؟ اینکه باید ...
حال ارتباطش با داشتن کلاس در هفته‌ی آخر سال چیست که استاد مطرح کرده است، قضاوت با شما! در همین حین که استاد داشت ما را متنبه می‌ساخت یک دفعه پرسید کسانی که شهرستانی هستند قیام کنند. قیام کردیم (ایستادیم). تعداد یه ذره بیش‌تر از پیش‌بینی استاد بود. استاد دید اینطوری نمی‌شود کلاس تشکیل داد شروع کرد به پرسش تک به تک.
استاد: آقای دانشجو! شما اهل کجا هستید؟
همان نون خِ: قم
استاد: خب قم که همین بغل است. شما چه؟
همان کاف دال: اصفهان
استاد: آن هم که نزدیک است. زیر 5 ساعت اصلا دور محسوب نمی‌شود. دانشجوی ردیف آخر. شما کجایی هستی؟
من: من استاد؟
استاد: بله شما. اهل کجایی؟
من: اهل حال، اهل دل! (به یاد حضرت حافظ که می‌فرمود بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو)
استاد: متوجه نشدم. چی گفتی؟
من: اوهمم اوهمم (سرفه برای ماست مالی مزاح فاقد کلرید سدیم کافیِ ثانیه‌ی قبل). اهل دلیجانم.
استاد می‌بیند که به مرور هر چه افزون‌تر می‌پرسد از پاسخ‌های کوچک‌تر مساوی 5 ساعت دورتر می‌گردد. لذا تسلیم می‌شود. ناله‌کن های دقایق قبل سرود بر تبل شادانه بکوب و این پیروزی خجسته باد این پیروزی را سر می‌دهند. اما، امایی از جانب استاد گوش‌های افراد حاضر در کلاس را تیز می‌کند:
هفته اول بعد عید میانترم خواهیم داشت.
دانشجوی درس‌خوان صاد میم: استاد هفته اول ریاضی1 داریم.
استاد: خب حالا هم ریاضی1 دارید هم این درس را.
با توجه به اینکه تا همین جای کار برای لغو کلاس‌های هفته‌ی آخر سال تعدادی مجروح و زخمی دادیم، برای سالم رسیدن باقی نفرات به سفره هفت سین عید جمیعا سکوت را همی‌گزیدیم. هر چه بود این یکی را به خیر از پس سر گذراندیم. درباره‌ی میانترم‌های به اصطلاح «تو ذوق زن» بعد عید، خود را با این جمله تسکین دادیم که چون که فردا بشود فکر فردا بکنم. خلاصه پرونده‌ی کلاس‌های دانشگاه در این سال بسته شد و اکنون تنها یک مانع برای رسیدن به خانه مانده بود. خوابگاه!
طبق معمول وقتی وارد ورودی خوابگاه شدم، نگهبان خوابگاه همچنان بعد از 6 ماه رفت و آمد چهره ما را نشناخته است و تقاضای کارت خوابگاه می‌نماید. فقط نمی‌دانم چرا وقتی بربری دستم هست مرا می‌شناسد. گویی سال‌هاست نون و نمک ما را خورده است و طبعا همچنان هم می‌خواهد جیره‌خوار ما بماند. پس از احراز هویت اجازه داخل شدن صادر می‌گردد. در اتاق را می‌گشایم. تعدادی کیسه‌ی سیاه مشاهده می‌شود که به جز کیسه زباله، در جمع کردن وسایل نیز کاربرد دارد. در بین بچه‌های اتاق این کیسه‌ها به سیب‌زمینی گندیده معروف بودند. راستش را بخواهید یک بار سیب‌زمینی را به درجه گندیدگی رساندم و دانستم این نام به حق برازنده‌ی آن کیسه‌های سیاه می‌باشد. ماموریت مشخص بود. هر چه در این مدت بر زمین ریختیم اکنون نوبت جمع‌آوری همان‌هاست. واضح‌تر بگویم. وارد فاز «خوابگاه‌ تکانی» شده ایم. ابتدا باید کارها را لیست کرد و طبق اولویت شروع کرد. خب کارهای ما چیست؟ تمیز کردن یخچال و برداشتن مواد فاسدشدنی، جمع کردن کتاب‌ها و برداشتن بعضی کتب جهت مطالعه در منزل در ایام عید (که هیچ وقت فرصت مطالعه دست نداد)، جاروکشیدن اتاق، شستن ظروف، ریختن کاغذ باطله‌ها و آشغال‌های خوراکی درون سطل آشغال، دست مال کشیدن میز، جمع کردن پتو و تشک، برداشتن لباس‌ها و ... . از آنچه به نظر می‌رسید شلوغ‌تر است. کمی گیج شده ام. آن قدر کار زیاد بود که همین الآن هم حوصله‌ی بیان ماوَقَع آن زمان را ندارم. ولی چاره‌ای نبود. شروع می‌کنیم. همه را در سه سیب‌زمینی گندیده جمع‌آوری می‌نمائیم تا از گزند سم‌های ساس‌کُش در امان بمانند. بار خود را درون چمدان قرار می‌دهیم. دیگر جا برای شیرپاکتی‌ها باقی نمی‌ماند. تعداد پاکت‌ها را تقسیم بر تعداد اعضای اتاق می‌کنیم و به هر کس یک دانه از آنها می‌رسد. البته یک دانه شیرپاکتی خانواده! یک مقدار زیاد است اما چون راه پس و پیشی باقی نمانده است می‌نوشیم. می‌نوشیم به یاد تمام شیرهایی که در خوابگاه نوش جان نمودیم. هرچند قیمتش تغییر کرده اما همان طعم همیشه را دارد. عجب سالی بود. شیرپاکتی‌خانواده‌ی 4 تومانی اول سال و شیرپاکتی‌کوچکِ 4 تومانی الآن. به مدت سه هفته تقریبا با تخت و اتاق دنجِ پرساس خود خداحافظی می‌نمائیم. دیگر تمام است. بوی عید به مشام می‌رسد. حالا دیگر فقط مانده است قطار و تمام. اندکی فکر می‌کنم: آیا در این میان چیزی باقی نمانده است؟ وااااااای. متروی متراکم مسیر رسیدن به راه‌آهن. البته صبر کنید. هنوز در خط دیگری هستیم و فعلا در امانیم. در مترو با یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های دوران دبیرستانم برخورد می‌کنم. گویا تا رسیدن به شهرمان همراه هم دیگر هستیم. گرمِ صحبت می‌شویم. به خودمان که می‌آییم ایستگاهی که باید خط عوض می‌کردیم را پشت سر گذاشته ایم و این بدین معناست که نزدیک به 20 دقیقه از برنامه عقب افتاده ایم. متروی برگشتی همین خط در حال رسیدن است. در عرض یک دقیقه آن‌چنان خود را به واگن مذکور می‌رسانیم که اگر همین رکورد را در دوی با مانع می‌زدیم الآن حداقل برنز المپیک را در کلکسیون افتخاراتمان می‌داشتیم. بازمیگردیم به محل حادثه (نقطه‌ای که 20 دقیقه قبل باید آن خط را بدرود می‌گفتیم). به سمت خط منتهی به راه‌آهن حرکت می‌کنیم. مسافرین مترو در حال انتخاب بهترین نقطه برای نزدیک‌تر بودن به درهای واگن‌ها هستند. هر کس ایده‌ی خود را دارد. یکی از میزان سایش سکو مکان مناسب را مشخص می‌کند و یک نفر بر اساس فلش‌ها و تراکم جمعیت در بعضی نقاط. لحظه‌ی موعود فرا می‌رسد. درها باز می‌شود. قبل از آنکه فرصت پیاده کردن استراتژی ورود به واگن را داشته باشیم، امواج خارج‌شوندگان ما را با خود به عقب می‌برند. تا به نقطه پیشین بازگردیم از خیر این سری می‌گذریم. الآن چیزی بیش از 40 دقیقه از برنامه عقبیم. افرادی که بیرون می‌آمدند با نگاهی ترحم‌آمیز به ما نگاه می‌کردند (که هنوز وارد واگن نشده بودیم و در آن تراکم ورود با ما بود ولی خروج با خدا) و فاتحه‌ای نثار درگذشتگانمان می‌نمودند. این آرامش قبل از طوفان بود.
رفیقم: اومد اومد!
با خودم این جمله‌ی انگیزشی را تکرار می کنم: من می‌توانم! آره من می‌توانم.
سطح انرژی مثبت بالا می‌رود. در باز می‌شود. افرادی که می‌خواهند خارج بشوند، خارج نمی‌شوند! زیرا تعداد زیادی جلوی آنها قرار دارند که باید اول آن‌ها موقت پیاده شوند. با تاخیر زیاد این فرآیند صورت می‌گیرد. روزنه‌ای باز می‌شود. حالا! خودش است. فرصت رویت شد. برویم. با شتاب خود را به امواج داخل واگن ملحق می‌کنم. بله داخل شدم. رفیقم هم آمد. اما موجی با همان شتابی که داخل شدم مرا پَس می‌زند و از مترو بیرون پرت می‌شوم. جالب این جاست که رفیقم آنجا باقی مانده است. البته مثل سوسکی که روی شیشه با مگس‌کُش له می‌شود و به شیشه می‌چسبد او هم به دَر شفاف واگن چسبیده است. البته نه با ضربه مگس‌کُش بلکه با فشار جمعیت. جالب‌تر آن‌که چمدانم نیز هم (داخل واگن جا ماند). شخصی که هیچ در دست ندارد باز مشکلی برایش پیش نخواهد آمد. اما وقتی با چمدانی وارد یکی از متراکم‌ترین خطوط متروهای تهران می‌شوی، آن وقت میان شما و چمدانتان 3 نفر فاصله است و این دست شماست که دوری و دوستی شما و چمدان را در همین حد لااقل حفظ می‌نماید. اما موج جمعیت به این دوستی پایان داده بود. دوباره رو به جلو شتاب گرفتم.
بووووووووومممممممممم!
قبل از آنکه من به داخل واگن برسم، دَر واگن به شقیقه‌ی من می‌رسد و بوسه‌ای جانانه بر گیج‌گاهم می‌زند. دور سرم به قول یکی از دوستان گیجی ویجی می‌رود. اما قبل از اینکه به فکر چاره برای درد سرم باشم باید به فکر رسیدن به قطار باشم. نه! قبل‌تر از آن باید به فکر چمدانم باشم. به رفیقم داخل واگن می‌خواهم اطلاع دهم که چمدانم را در نبود من در آغوش گیرد. در حال دویدن در چند ثانیه فرصتی که دارم تا مترو از ما با سرعت دور شود به او با دست اشاره می‌کنم.
می‌گوید: « دو حرف است». برادر من دو حرف است چیست؟ مگر دیوانه ام در حال دویدن با توی چسبیده به در پانتومیم بازی کنم. تازه اگر هم چنین قصدی داشته باشم آخر تو بلدی که اسمش را می‌آوری. لب‌خوانی هم جواب نمی‌دهد. با نفر کناری رفیقم در ثانیه‌ی آخر ارتباط چشمی جواب می‌دهد. نتیجه مثبت است. او فهمید و به رفیقم منتقل کرد. حال باید بروم سراغ راهی برای رسیدن به شهرمان. با هر بدبختی ای که بود به راه‌آهن رسیدم. قطار بعدی 2 ساعت بعد از قطار قبلی حرکت می‌کند. (عجب جمله ای گفتم. بله عرض میکردم: ) همین 2 تا هم هستند کلا. با این تاخیر 1 ساعته حداقل خیلی قرار نیست منتظر بمانم. بلیط ندارم و باید چاره ای برای سوار شدن به قطار بعدی پیدا کنم. در طول این یک ساعت انتظار تا حرکت قطار بعدی به این فکر می‌کنم که: سالی که گذشت به من چه افزود وز کرده‌ی خود چه برده ام سود
خیلی زود حواسم پرت می‌شود. باز هم یک رفیق دیگر دوران دبیرستانم. این بار در افکار خودم غرق بودم که او صدایم زده بود. حال احوال کردیم و یادی از خاطرات و تجربیات یک ساله‌ی تهران بودن. زمان سپری شد تا سوار قطار شدیم. با توجه به اینکه بلیط من برای دو ساعت قبل بود باید صحبت می‌کردم تا اجازه داشته باشم ایستاده در قطار بمانم تا یک نفر در شهرهای زودتر برود و تکیه بر جای او بزنم. اما اول کاری شانس خود را با نشستن بر روی یک صندلی امتحان می‌کنیم به امید آنکه شخصی بلیط گرفته باشد اما به هر دلیلی نیاید. دو نفری کنار هم می‌نشینیم. ناگهان دستی سنگین بر کمر من می‌نشیند. این ضربه‌ها آشنا بود. دوران جاهلیت خیلی از این ضربه‌ها ناگهانی می‌زدم به کمر بچه‌ها و تقریبا هر کس که این شوخی رویش اجرا شده بود در پِی فرصتی برای جبران می‌گشت. برمی‌گردم. به به! مجید است. بنده خدا صندلی جلوی من می‌نشست و در نتیجه بیش‌تر از همه ضربه دست من را چشیده بود. مطمئنا با یک ضربه نمی‌توانست همه را جبران کند. طبیعی بود این زمان از سال بچه‌های شهرمان را در قطار ببینیم. با او نیز گرم صحبت شدیم و سه نفری گپ زدیم تا کم کم قطار پر از مسافر شود. همچنان گرم صحبت بودیم که ناگهان دستی پولادین مجدد بر کمر من فرود آمد. گفتم حتما یکی دیگر از رفقای دبیرستان است. چرخیدم تا شخص پشت سرم را بهتر ببینم. منتها شخص مذکور اندکی بزرگ‌تر از هم‌سن و سال‌های دوران دبیرستان ما بود. یک پدربزرگی بود که بر سر صندلی ای که بلیطش را تهیه کرده بود می‌خواست بنشیند و ما آن را اشغال کرده بودیم. بنده خدا پیر بود و دستش سنگین بود و نباید تصور کرد در زیاد شدن شدت ضربه‌اش قصدی بوده باشد. ناچار من و رفیقم ایستادیم تا او و همسرش بنشینند. اصلا بلیط هم نداشتند ادب حکم می‌کرد ما بلند شویم تا آن‌ها بنشینند. صحبت ما با دو رفیقمان مجدد گل انداخت. در این حین بود که باز ضربه‌ای به کمرم اصابت کرد. شدت ضربه کم‌تر از موارد قبلی بود اما با توجه به استهلاک کمر در اثر ضربات قبلی اندکی حس بچه‌های دوران دبیرستانم هنگامی که زنگی یک بار با ضرب دست من ملاقات می‌کردند را درک کردم.
مامور قطار: آقا بلیطتتون؟
من: سلام. خسته نباشید. ببخشید عرضی داشتم قبلش. من و رفیقم ...
شرایط را تضیح دادم. او هم خیلی چوب لای چرخ ما نگذاشت. بزرگواری کرد و در ایستگاه بعدی ما را از قطار بیرون نینداخت. این نیمچه غول هم رد شد. به مرور جمعیت قطاریون تقلیل پیدا کرد و به ما هم جا برای نشستن رسید. پس از 1 ساعت و اندی سر پا بودن اکنون فرصت اندکی تنهایی بود. کارهای پیش رویم را مرور میکنم. گرفتن چمدانم از رفیقم. خانه تکانی عید. خرید منزل. پیرایش‌گاه رفتن. شستن پله‌ها و ماشین. عید دیدنی. خواندن درس برای دو میانترم پیش رو و...
هندزفری را در گوشم گذاشتم. سعی کردم درونم را بهاری کنم. دیگر فرصت زمستان‌روبی بود. سال‌های قبل بیش‌تر برای بهار چشم‌انتظاری می‌کردم. سن که بالا می‌رود تنه‌ی درخت درونمان هم سفت‌تر و تنومندتر می‌شود. این خوب است. اثر گرمی و سردی روزگار چشیدن است و انسان در برابر بادهای شدید بعدی مقاوم‌تر می‌شود. اما عیبی که دارد این است که لطافت ساقه سبز یک تازه نهال با برگ‌های تازه سبز شده‌ی روی تَنَش را ندارد. بگذریم. آهنگ اول را انتخاب می‌کنم. بوی عیدی بوی توپ. بوی کاغذ رنگی. بویِ . . .
. . .
زیر آسمان خدا دراز کشیده ام. روی سبزه‌های خیس که مژده‌ی آمدن حضرت عید را می‌دهند. در چنین محیطی بیش‌تر حال و هوای بهاری دارم. ستاره‌ها در حال درخشش اند. به این فکر می‌کنم که ما آدم‌های روی زمین، هر کدام می‌توانیم به سان ستاره‌ای باشیم برای آسمانیان. به گونه‌ای که از نور خود زمین را چراغانی کرده باشیم. همچنان سال قبل خود را برانداز می‌کنم. به دستگاه آسمان و ستاره انتقالش می‌دهم. چنین می‌شود: ستاره‌های آسمان سال قبلم چه بوده اند. بوسیدن دست پدر؟ شاد کردن دل نظافت‌چی خوابگاه؟ اصلا همین هفته قبل وقتی چمدانم را از رفیقم پس گرفتم، در راه یکی از خوراکی‌های داخل چمدانم را بین نارنجی‌پوشان شریف شهرم پخش کردم. یا کمکی که به مادرم دادم برای خانه تکانی عید، شستن ماشین، گردگیری سقف خانه، دستمال کشیدن شیشه‌های منزل و خرید وسایل مورد نیاز مهمانی‌های عیدانه. همه و همه حتی خانه تکانی عید که به مراتب سنگین‌تر و سخت‌تر از خوابگاه تکانی بود ستاره‌های امسال من را می‌سازند. اما آیا نور ستاره‌ها دیده می‌شود؟ قطعا تعدادی کمرنگ‌تر شده و تعدادی اصلا نمایان نیستند. چراکه در کنار این کارهای خوب خطاهای از من سرزده بود که تاریکی آن‌ها سبب پوشانده شدن این درخشندگی‌ها می‌شود. حالا برنده آن است که در جنگ میان روشنایی و تاریکی، درخشش کارهای نیکش بر تیرگی اعمال ناشایستش بچربد. برای چنین شخصی سال سپری شده ستاره‌افزاست. یعنی در دید کلی‌تر آسمان عمرش پرستاره می‌شود. بالعکس کسی که تیرگی بر روشنی او فائق آید ستاره‌های روشن سال‌های دیگرش به مرور از بین می‌روند. آنگاه دلیل این که در آسمان بی‌ستاره نمی‌توان مقصد را یافت مشخص می‌شود. یعنی ادامه دادن این روند وحشت‌ناک و بی‌سرانجام خواهد بود. به طبع افزوده شدن ستاره هم جهان زیر پای ما را روشن‌تر می‌نماید تا مقصد خود را بهتر بشناسیم و مسیر رسیدن به آن را نیز همچنین. برای سال جدید چه برنامه ای داشته باشم؟ چه قرار ستاره‌سازی با خود بگذارم. سال جدید باید از سال قبلم بهتر باشد. اما برای بهتر شدن چه میزان انرژی در توانم دارم که باید جلوی هرز رفتنش را بگیرم و در جای درستش به کار اندازم. چراها و چگونگی‌ها سوخت حرکت ما می‌شود برای پیدا کردن پاسخ چراها و انجام راه حل چگونگی‌ها. شهد شیرین وفای عهدی که در لحظه‌های منتهی به تحویل سال نو با خود گذاشته بودم، نتیجه‌ی عمل به مسیر بالاست. این است ماجرای ستاره و ستاره‌های عمر ما.
مادر: پسرم بیا. دیگر لحظه‌های آخر سال است. بیا.
با خود می‌گویم یا مقلب القلوب و الابصار تمام مادرها و پدرها را برای ما نگه دار. هرچند ما فرزندان قدر این نعمت را نمی‌دانیم. یا مدبر اللیل و النهار سال پیش رو برای من بهتر از سال قبلم شود. چرا فقط برای من. برای همه بهتر از سال قبلشان شود. یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا علی احسن الحال.


نوشته‌ی: محمدحسین طالبی

















داستان کوتاهخوابگاه دانشجوییدانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید