پارسال، ۳۰ شهریور، بلافاصله بعد از آزمون رانندگی، (که خدا رو شکر قبول هم شدم!) راه افتادیم به سمت تهران و شب خونهی داییم خوابیدیم. وای! اون موقع چه فکرایی تو سرم بود و چه اشتیاقی داشتم! تا صبح توی تخیلاتم پرسه زدم تا اینکه بالاخره صبح شد و با خونواده راه افتادیم به سمت دانشگاه. برخورد اولی که با دانشگاه داشتم خیلی خوشحالکننده بود و امیدوار شدم و احساس وصفناشدنی درونم ایجاد شد (اینکه الان چه فکری دارم بماند!) دانشجوها و محیط دانشگاه و ساختموناش برام قشنگ بودن و ازشون خوشم میومد ... .
بعد از ثبتنام دانشگاه آنقدر شوق داشتم که دیگه با خانواده برنگشتم خونهی داییم. با یکی از دوستام مستقیم رفتیم خوابگاه. خوابگاه شهید احمدی روشن! خوابگاهی که همیشه اصفهانیها اونجا میفتن!
خوابگاه 3 4 دقیقه بیشتر تا دانشگاه فاصله نداشت. از در نگهبانی که وارد میشدی سمت چپت سالن ورزشی خوابگاه بود و مستقیم روبروت آشپزخونه خوابگاه. سمت راست هم محوطه خوابگاه و بقیه هم بلوکایی که دانشجوها داخلشون سکونت داشتن!
رفتیم داخل مسجد خوابگاه و وسایلمون رو یک گوشه گذاشتیم و فارغ از غوغای جهان داشتیم به آیندهای که در انتظارمونه فکر میکردیم (اصلاً هم فکرش رو نمیکردیم یه روزی کرونا بیاد و ...)
تو همین مدت یه نصف روز با آدمای زیادی هم آشنا شدیم. با محیط خوابگاه، اتاقا، حموم دسشویی و هرجاشو بگی رفتیم دیدیم. اون موقع کار دیگه ای نداشتیم. احساس میکردم میتونم راحت با خوابگاه و زندگی خوابگاهی کنار بیام. محیط و ساختمونا و فضا و همه چیش رو دوست داشتم. تازه این که من با 5 تا از دوستام توی یه اتاق بودیم هم، کار رو شگفتانگیزتر میکرد، ...
خلاصه از این ها که بگذریم، شب شد و ما که هنوز اتاقمون رو تحویل نگرفته بودیم باید توی نماز خونه میخوابیدیم. بساط رو پهن کردیم و آماده یه خواب فوق العاده شدیم که یهو یکی از اون سمت نماز خونه گفت:«آقا اونجا نخوابین، نماز خونه پر از ساسه!» و بعدش با یک لبخند شیطانی از نماز خونه خارج شد و به سمت اتاقش در انتهای راهرو سمت چپ رفت!!!
حالا ما با اولین دغدغه خوابگاهی، یعنی غول بی شاخ و دمی به نام ساس آشنا شدیم. به قیافش که نگاه کنی اصلاً بهش نمیخوره بتونه اذیتت کنه اما ...
بگذریم! این خاطرات روز اول من از خوابگاه بود که هنوز مثل روز، روشن و دقیق توی ذهنمه!
دلم برای تکتک دقیقههایی که توی خوابگاه بودم، کنار همه دوستام که یه زندگی شاد دلچسب داشتم تنگ شده ... . دلم برای اون لحظه ای که از سلف، غذا مونو میگرفتیم و توی اتاق 6 نفری (بعضی وقتیها هم بیشتر) دور هم شام میخوردیم و خوشحال بودیم تنگ شده ... .
دلم برای هر شب ساعت ۱۰ واقعه خواندن و شربت بعدش تنگ شده، دلم برای اینکه هرروز صبح باید کله صبح پا میشدی و یه دستت به کیف و یه دستت به لقمه بدو بدو سمت دانشگاه تنگ شده! حتی دلم برای گربه های خوابگاه تنگ شده!
همه این خاطرات خوب برای من در یک ترم رقم خورد و دست تقدیر اجازه نداد بتونم خاطرات خوب خودم رو از خوابگاه تکمیل کنم، و الان بشریت بیصبرانه منتظره که بتونه به زندگی عادی خودش که از اون عاجز شده برگرده ... چقدر دلم برات تنگ شده، خوابگاه عزیزم!
نویسنده: سیدسعید جزائری
شمارهی سوم خوبگاه