در «بینوایان» همهچیز لرزان و لغزان است؛ نه امر خیر، آنطور که از نامش برمیآید، خیر است، و نه امر شر، چنانکه باید و شاید، شر.
ویکتور هوگو با استادی تمام مدام جای خیر و شر را باهم عوض میکند، تا انسان قرن نوزدهمی را برای پذیرش عدم قطعیت قرن بیستمی و بعد از آن آماده کند. ژان والژان و ژاور در پیرنگی مبتنی بر تعقیب و گریز (پیرنگی که حالا دیگر برای خودش تبدیل به یکی از جذابترین پیرنگ های داستانی شده) مدام دست به کنشها و واکنشهایی میزنند که یکی را به اوج میبرد و دیگری را به حضیض.
نه فقط در زمانهی خودش، که هنوز هم تا این سالهای آغازین هزارهی سوم، کمتر رماننویسی توانسته اینطور بازی خیر و شر را به بازی بگیرد و اندیشه و خیال خوانندهاش را به چالش بکشد. و گرچه هنر قلم و قلم موی هوگو در فضاسازیها و صحنه پردازیهای آثارش -و از جمله همین «بینوایان»- آشکارا پیداست، در شخصیتپردازی هم نقاش چیرهدستی است و چنان شاگال وار سایه روشنهای روح انسان را به تصویر میکشد، که شخصیتهای داستانیاش گاه از آدمهایی که خواننده در زندگی واقعی میبیند، ملموس ترند.
این هنرنمایی هوگو، در زمانهی خودش بسیار کمنظیر است، و اگر بزرگانی مثل دیکنز و داستایفسکی را کنار بگذارم، باید بگویم بینظیر. وقتی هوگو چنان شخصیتهایی را خلق میکرده، هنوز سالها مانده بوده تا کنوت هامسون نروژی سنت کهن شخصیتپردازی در آثار روایی و روش ناتورالیستها در ساختن شخصیتهای داستانی به وسیلهی یک خصلت غالب را به باد تمسخر بگیرد و به استناد داستایفسکی و شخصیتهای داستانی انعطافپذیر و غیرقابل پیشبینیاش ادعا و مباهات کند که هیچکدام از شخصیتهای داستانی آثار خودش را هم نمیشود با یک «خصلت غالب» تعریف کرد.
شخصیتهای کلیدی «بینوایان» مثل جیوه دگرگونی پذیرند، بارقههایی از یک خصلت را نشان می دهند و بعد در یک توالی سریع و معمولاً حیرتانگیز، خصیصهای دیگر را به نمایش میگذارند.
اسیر یک خصلت نمیشوند، زندگیشان را میکنند و همین میشود که امروز به هرکس بگویی ژان والژان یا ژاور یا کوزت، میداند داری از چه حرف میزنی. و مهمتر: همین میشود که انسان در «بینوایان» به دقیقترین شکلی با تضادهای درونیاش ترسیم میشود. اما اینها همه، تنها به کیفیتهای داستانی و روایی ختم نمیشود، یا به عبارت دیگر، صرفاً در خدمت داستان سرایی نیست. نگاهی به تاریخها میتواند مفید باشد.
داستان «بینوایان» در فاصلهی میان جمهوریهای اول و دوم فرانسه (از ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۳، مرگ ژان والژان) روی میدهد. ویکتور هوگو آن را در ۱۸۶۲، در امپراتوری دوم فرانسه مینویسد، و بیراه نیست اگر جزء متون داستانی تأثیرگذار در شکلگیری جمهوری سوم فرانسه فرض شود که در ۱۸۷۰ و با سقوط ناپلئون سوم شروع شد. بازیای که هوگو در «بینوایان» با نیروهای خیر و شر، نسبی بودن جایگاه شان، و جابهجایی مدام شان باهم میکند، راه را برای پیشرفت بسیاری از ایدهها و اندیشههای مبتنی نسبی گرایی، نه فقط در فرانسه، که در سراسر جهان باز میکند.
در «بینوایان» همهچیز لرزان و لغزان است؛ ژان والژان آدمی است با مجموعهای از فضیلتها و رذیلت ها و همین است که انسان معاصر راحت با او همذات پنداری میکند. هیچچیز در او قطعی نیست و دارد -مثل همهی ما- زندگیاش را میکند؛ گاهی روی خوب خودش را به نمایش میگذارد و گاهی روی بدش را.
ژاور نمایندهی قانون است؛ گیریم نمایندهای سختگیر و بیگذشت. او توانایی اغماض را ندارد و حتی درونی ترین و عاطفیترین پدیدهها را هم بیرونی و قانونی/قاعدهای داوری میکند. همین است که نمیتواند از گناهان ژان والژان بگذرد، مدام دنبال اوست و در بسیاری از صحنهها و سکانسهای رمان، مشت آهنین قانون (یکی از خواست های اساسی انقلابیون فرانسه) را نمایندگی میکند.
اما این همهی ماجرا نیست. جایی دیدم کسی ژاور را ضد قهرمانی نامیده که از سر کینهی شخصی دست از سر ژان والژان برنمیدارد. نه، نه، نه، او ضد قهرمان نیست، او «شخصیت مقابل»ی است که بیشترِ وقتش را صرف خدمت به قانون میکند و خیلی دیر فرصتی برای به نمایش گذاشتن فضیلتهای عاطفیاش پیدا میکند: آنجا که از ژان والژان جدا میشود و به طرف سن میرود.
خودکشی ژاور، اوج فضیلتهای این شخصیت خشک و بیاحساس، اما درک شدنی، را به تصویر میکشد. برای بار سوم: در «بینوایان» همهچیز لرزان و لغزان است. اینجا هوگو دارد شک میکند: شک روشنفکری که در سالهای بعد از انقلاب به دنیا آمده و در جامعهای بیثبات و گرفتار بازتولید دیکتاتوری رشد کرده است. و اصلاً شاید همین است که آن را برای من به رمانی محبوب و تأثیرگذار تبدیل میکند.
نوشته کاوه فولادی نسب