اِما بواری برای من زنی آرمانی یا اثیری نیست. درست است که زیبا و دلبر و ظریف است، اما بیشتر از اینها زنی سطحی است و حتی مبتذل. زندگی را در سطح تجربه میکند (حتی وقتی ادای عمیق بودن درمیآورد و کتاب میخواند) و عشق را به مرز ابتذال میکشاند؛ بعید میدانم پروست در خلق اودت دو کرهسی -معشوقهی سوان در رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته»- نیمنگاهی به او نینداخته باشد. اما بهرغم اینکه زن آرمانیام نیست، یکی از مهمترین زنانی است که در زندگیام میشناسم و دوست میدارم؛ بسیار بیشتر از خیلی کسانی که بارهاوبارها دیدهام و همصحبتشان شدهام و غیره. این احتمالاً همان چیزی است که ناباکوف در «درسگفتارها»یش اینطور صورتبندیاش میکند: «…شاید زننده و بیزاریآور باشد، اما در بیانی بهغایت هنرمندانه تعدیل شده و تعادل یافته است. این یعنی سبک. این یعنی هنر. این تنها چیزی است که واقعاً در کتابها اهمیت دارد.» (درسگفتارهای ادبیات اروپا، ولادیمیر ناباکوف، فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر) اولینباری که به پاریس رفتم -مثل اولینباری که هرکس به سرزمینی تازه پا میگذارد و ذهنش مدام درگیر مفاهیم و مکانها و افراد و نشانههای آشناست- یکی از مهمترین مشغولیات مدامِ ذهنیام، در کنار برج ایفل و موزهی لوور و مرکز ژرژپمپیدو و امیل زولا و مارسل پروست و شارل سوان، اما بواری بود. و این هنرمندی فلوبر است که شخصیتی خلق میکند که محبوب و مطلوبت نیست، اما دوستش داری. من نویسندههای کمی را میشناسم که چنین تواناییای را داشته باشند، و رمانهای کمتری را که چنین کیفیتی را. بیدلیل نیست که اما بواری یکی از ماندگارترین شخصیتهای تمام ادبیات جهان است، و تا همیشه هم خواهد ماند.
فلوبر در «مادام بواری» در اوج میایستد؛ روی قلهای که هر نویسندهای آرزویش را دارد. و البته وقتی نویسندهای برای رمانی به این حجم (کمتر از پانصد صفحه در زبان فرانسوی) پنج سال وقت میگذارد و بهطور میانگین سالی حدود هشتاد صفحه -فقط هشتاد صفحه- مینویسد، توقعی هم جز این نمیرود. فلوبر با اما بواری و بقیهی آدمهای رمانش زندگی میکرده و بهترش این است که بگویم دچارشان بوده. اینکه در نامهای به معشوقش مینویسد: «این بواری من عجب دردسری شده… وقتهایی میرسد که کم مانده گریهام بگیرد» یا در جایی دیگر میگوید «مادام بواری خود منم» یا موقع نوشتن صحنهی خودکشی اما بواری مزهی ارسنیک را در دهانش حس میکند، نشان از همین دچار بودن به داستان و جهانی است که و جهانی است که همه -بهتمامی- مخلوق خود اوست: بزنگاهی غریب و جذاب در فرایند خلق ادبی، که خالق و مخلوق در تأثیر و تأثری متقابل، در هم مستحیل میشوند: خالقْ متأثر از اثر و اثرْ مؤثر بر خالق. اگر نام این را نشود گذاشت «شکوه خلق ادبی»، من نمیدانم چه نامی برایش مناسب است. و این شدنی نیست، مگر به یاری پیرنگ روشنی که نویسنده طراحی میکند، خردهروایتهای دقیقی که ساخته و پرداخته میکند، پیشاگهیهای درخشانی که مثل الماس در جایجای روایت کار میگذارد، شخصیتهای چندبُعدی و پیچیدهای که خلق میکند، آزادیای که در بیان برای خودش قائل است (تاجاییکه او را به جرم هتک حرمت و خدشهدار کردن عفت عمومی به دادگاه میکشانند، که البته تبرئه میشود)، و مهمتر از همه -بهزعم من- توصیفها و تصویرسازیهایی که ملموس و بهیادماندنیاند. این آخری هنر ویژهی فلوبر است و همین است که ناباکوف میگوید «اگر فلوبر نبود، مارسل پروستی در فرانسه و جیمز جویسی در ایرلند نیز ظهور نمیکرد. چخوف هم در روسیه این چخوفی که میبینیم، نبود.» (همان منبع) برای درک قدرت توصیف و کیفیت تصویرسازیهای فلوبر، باید او را با معاصرانش سنجید؛ با هوگو و دوما -که کمی مسنتر از او بودند- و حتا زولا -که کمی جوانتر. نتیجه -تردید ندارم- انگشتی است که به دندان گزیده میشود. فلوبر، به ویژه در «مادام بواری»، به کمک توانایی توصیف و تصویرسازیاش صحنههایی را خلق میکند که همان یک بار خواندنشان کافی است تا برای همیشه در ذهن خواننده بمانند. این، ریشه در توجه دقیق او به جزئیات دارد و نبوغش در نثر و زبان. هیچچیزِ مهم را نادیده نمیگیرد، و همهچیز را به بهترین شکل بیان میکند. او استاد توصیفهای درخشان و هدفمندی است که بیآنکه اشارهی مستقیمی به حسی یا حالی بکنند، خواننده را به مسیر آن هدایت میکنند و کنترل ضربان قلبش را به دست میگیرند. نتیجه، معمولاً تصویری است سهبعدی، شفاف، رنگی و متحرک؛ که رقص شعلههای آبی را هم حتی میشود در آن دید.
آشنایی من با فلوبر و مادام بواریاش به شانزدههفده سال پیش برمیگردد. در این سالها بهتناوب و مدام با هم گفتوگوهایی داشتهایم و حالا میتوانم با اطمینان بگویم که هر کس مادام بواری را نخوانده، جلوهای درخشان از ادبیات جهان -نه فقط ادبیات فرانسهی قرن نوزدهم، که ادبیات تمام دورانها- را درک نکرده است.
نوشته کاوه فولادی نسب