کامو در یادداشتی که بر «بیگانه» نوشته، میگوید: «دیرگاهی پیش بیگانه را در جملهای خلاصه کردم که تصدیق میکنم بسیار شگفتنما و خارقاجماع است: در جامعهی ما هر آدمی که در خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میآورد که محکوم به مرگ شود.» در «بیگانه»، دادگاه بهانهای است برای به صلابه کشیدن منش و روش زندگی کسی که تن به بازی همگانی نمیدهد و نمیخواهد کسی باشد مثل دیگران. مورسو مرتکب قتل شده، که هیچ هم مسئلهی قابلقبولی نیست، این درست. اما او قاتلی است که در محاکمه مظلوم واقع میشود و این همذاتپنداری و ترحم آدم را برانگیخته میکند. محاکمهی مورسو در «بیگانه» تبدیل میشود به بازخواستی از جامعهی مدرن، که انسان را مثل چرخدندههای یک ماشین، همشکل و فرمانبردار میخواهد. به مورسو اجازه نمیدهند در دادگاه حرفی بزند، نه دادستان و نه وکیلش (گو اینکه خودش هم جز یکیدوجا چندان علاقهای به گفتن ندارد و بیشترک کلافهی گرما و مگسهاست)… چرا؟ چون در مراسم تدفین مادرش گریه نکرده، چون سرِ جنازهی مادرش شیرقهوه خورده و سیگار کشیده، چون فردای تدفین مادرش رفته آبتنی، منشی سابق شرکت را دیده، با او رفته فیلم خندهدار دیده و معاشقه کرده. مورسو، که در مقام قاتل محاکمه میشود، خودْ قربانی همآوایی عمومی، قراردادهای اجتماعی و تلاش جمعی برای تبدیل کردن انسان مدرن به اندامواره و صورتکی متحدالشکل است. او به بازی عمومی تن نمیدهد و محکوم به مرگ میشود؛ در سپهری عمومی، به نام مردم فرانسه. و چه خوب گفته کامو که «آدمی چندان بر خطا نیست که در بیگانه سرگذشت انسانی را بخواند که بدون هیچگونه نگرش قهرمانانه میپذیرد که جانش را بر سر راستی بگذارد. همچنین گفتهام، و باز هم به وجهی شگفتنما و خارقاجماع، که کوشیده بودم در شخصیت قهرمانم، یگانه مسیحی را که سزاوارش هستیم، بنمایانم.» و من اضافه میکنم مسیح تنهایی که به دست قانون و به نام مردم فرانسه (به نام جامعه)، در پای گیوتین مصلوب میشود.
کامو در «بیگانه» در اوج میایستد؛ محتوای ارزشمند و بدیعی را طرح میکند که جامعه و انسان مدرن را در برابر خودشان قرار میدهد، با همهی قناسیها و کجی و معوجی های شان، و -مهمتر این که- این محتوای ارزشمند را با روایتی جذاب، خواندنی و گیرا اجرا و ارائه میکند. کامو «بیگانه»اش را اول شخص روایت میکند، از زبان مورسو؛ شخصیتی که قرار است توأمان قهرمان و ضد قهرمان باشد. و این جسارت یا خلاقیتی است که هفتاد و شش سال قبل داستایفسکی بزرگ (که یکی از الگوهای کامو و استاد او در نویسندگی بوده) نداشته یا به ذهنش نرسیده بوده. داستایفسکی در «جنایت و مکافات» به قهرمان/ضد قهرمانش، راسکولنیکوف، اجازهی روایتگری نمیدهد و ماجرایش را سوم شخص روایت میکند. این کاری که کامو میکند، جز کیفیت صمیمانهای که روایت اول شخص در ذات خود دارد، کمک میکند مورسو بتواند از همان سطر اول داستانْ خودش را به خواننده معرفی -و اگر بخواهم کاملتر بگویم، عرضه- کند. جملهای اول «بیگانه» این است: «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.» جملهی گویایی است. ما با کسی طرفیم که مادرش را «مادر» (mère) خطاب نمیکند. میگوید «مامان» (maman)؛ همانطورکه در کودکی وقتی زبان باز کرده، صدایش میکرده. نزدیکی ما به مورسو از همینجا شروع میشود، بهخصوص که ماجرای داستان هم کمکش میکند؛ مادرش مُرده، و چیزهای کمی در جهان وجود دارند که به اندازهی مرگ مادر، همدردی دیگری را برانگیزند. استادِ کامو، داستایفسکی، در «جنایت و مکافات»، راسکولنیکوفش را از بیرون به ما نشان میدهد و گرچه آزادی قتل لیزاوتا را به او میدهد، اما هنوز آنقدری آزادی برایش قائل نیست که بگذارد خودش حرف بزند. کامو در آزاداندیشی از استادش پیشی میگیرد؛ به مورسو اجازهی حرف زدن میدهد، و نقش خودش را در رمان، به یکی از روزنامهنگارهای حاضر در دادگاه محاکمهی مورسو تقلیل میدهد. و چه محاکمهای… محاکمهی مورسو در دادگاه (که در آن مورسو اعضای هیئتمنصفه را به مسافران گمنام نشسته بر نیمکت یک تراموا تشبیه میکند که مسافر تازهوارد را -که خودش باشد- میپایند تا مسخرگیهایش را ببینند) یکی از کافکاییترین صحنههایی است که کامو نوشته، و بگذارید بگویم یکی از کافکاییترین صحنههایی است که تابهحال نویسندهای جز خود کافکا نوشته؛ بیبدیل، تأثیرگذار و سرشار از انتقادی تندوتیز علیه همآوایی عمومی برای مرگ انسان و انسانیت، به معنای تام و تمامش ... دادگاه با جزئیات زیاد روایت میشود، که کمک میکنند صحنه در ذهن نویسنده به کاملترین شکلی تصویر و ترسیم شود؛ با صداهایش (حتی صدای بستنیفروش آنطرف خیابان)، هرم گرمایش، همهمهی تماشاچیهایش و همهچیز دیگرش… اما این شگردی نیست که کامو آنقدر از آن استفاده کند که تأثیرش را از دست بدهد. شگردی است که او گهگاه سراغش میرود. در بیشتر صحنهها و بخشهای «بیگانه»، کامو نویسندهای است مینیمالیست، کمگو و گزیدهگو… و البته درشتگو! همین ایجازْ «بیگانه» را به یکی از آکندهترین و پربارترین آثار ادبیات قرن بیستم تبدیل کرده است؛ چنان آکنده که آدم باورش نمیشود این همه ایده و اندیشه و صحنه و خردهروایت را فقط در ۱۸۵ صفحه (نسخهی اولیه و اصیل کتاب به زبان فرانسوی) خوانده باشد. و خوشبختانه «بیگانه» از آن کتابهایی است که در ایران بهموقع وارد شده و همیشه هم قدر دیده و بر صدر نشسته. ترجمههای فراوان مترجمهای استخوانخردکردهی ایرانی نشانِ اهمیت این کتاب است. و -درنهایت، گرچه ترجمهشان بهترین ترجمهی «بیگانه» نیست، اما باید بگویم- چه انتخاب خوبی کردهاند آلاحمد و خبرهزاده که در اولین ترجمهی فارسی، اسم کتاب را گذاشتهاند «بیگانه» و نه مثلاً «غریبه»، «ناشناس» یا هر چیز دیگر. اینطوری این رمان کیفیت جالبتری در زبان فارسی پیدا میکند: واژهی بیگانه با واژهی «بیگناه» جناس و واژآرایی دارد؛ کیفیتی که مورسو -فارغ از عملی که مرتکب شده- در ذات خود دارد. و این است سرنوشت کسی که «از دروغ گفتن سر باز میزند». کامو، که جز نامهای که بعد از انفجار بمبهای اتمی به پاپ نوشت، هیچ میانهای با کلیسا و مذهب نداشت، در بیگانه صورتبندی خلاقانهای از مفهوم کلیسایی اخلاق ارائه میکند، شکل تکاملیافتهی حرف هوگو در «بینوایان» است و تا هنوز هم ارزشمند و خواندنی.. و خوشبختانه «بیگانه» از آن کتابهایی است که در ایران بهموقع وارد شده و همیشه هم قدر دیده و بر صدر نشسته. ترجمههای فراوان مترجمهای استخوانخردکردهی ایرانی نشانِ اهمیت این کتاب است.
و -درنهایت، گرچه ترجمهشان بهترین ترجمهی «بیگانه» نیست، اما باید بگویم- چه انتخاب خوبی کردهاند آلاحمد و خبرهزاده که در اولین ترجمهی فارسی، اسم کتاب را گذاشتهاند «بیگانه» و نه مثلاً «غریبه»، «ناشناس» یا هر چیز دیگر. اینطوری این رمان کیفیت جالبتری در زبان فارسی پیدا میکند: واژهی بیگانه با واژهی «بیگناه» جناس و واژآرایی دارد؛ کیفیتی که مورسو -فارغ از عملی که مرتکب شده- در ذات خود دارد. و این است سرنوشت کسی که «از دروغ گفتن سر باز میزند». کامو، که جز نامهای که بعد از انفجار بمبهای اتمی به پاپ نوشت، هیچ میانهای با کلیسا و مذهب نداشت، در بیگانه صورتبندی خلاقانهای از مفهوم کلیسایی اخلاق ارائه میکند، شکل تکاملیافتهی حرف هوگو در «بینوایان» است و تا هنوز هم ارزشمند و خواندنی.
نوشته کاوه فولادی نسب