ویرگول
ورودثبت نام
حسین خضوعی
حسین خضوعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

رفاقت

قصه‌ی رفاقت من و تو نقل امروز و دیروز نیست.
من از کودکی تو را می‌شناسم و تو نیز از همان کودکی اسم و رسمم را از پدر و مادرت بسیار می‌شنیدی
خودت هم با من مانوس بودی و گاهی نیز پیش دیگران مرا می‌خواندی…آنها برایت کف می‌زدند و تو ذوق می‌کردی.

شاید…
به خاطر همان آشنایی دیرینه است که حالا پس از چندین سال از آغاز رفاقت‌مان، باز هم مرا با همان نگاه کودکی‌ات می‌بینی و با همان ویژگی‌هایی می‌شناسی که در بچگی به آنها عادت کرده بودی.

اما رفیق قدیمی من
از دست من برای تو کارهایی برمی‌آید که از آنچه تو درکودکی می‌پنداشتی بسیار فراتر است.

اگر به من دل بدهی من می‌توانم:

  • از تمام تصاویر جداجدا و مستقلی که در اطرافت می‌بینی برای تو یک تصویر واحد بسازم.
  • تو را از سطح و ظواهر به سفری در ژرفا و باطن ببرم.
  • برای برگ‌های پراکنده‌ی زندگی‌ات، «شیرازه» شوم
  • همه‌ی فصل‌‌های زندگی‌ات را به هم وصل کنم.
  • تو را از گذشته و آینده جمع کنم و به حال بیاورم.
  • تمام نیروهای پراکنده‌ات را به سوی یک هدف واحد بسیج کنم.
  • تو را با یک رفیق بی‌نیاز و بی‌بدیل آشنا کنم که تو را فقط برای خودت می‌خواهد.
  • تو را به همسایگی خدا ببرم

برای این زنده کردن این رفاقت قدیمی…
فقط کافی است همان زمان همیشگی در همان آدرس قدیمی «حاضر» باشی:

نماز، بعد از حمد، نرسیده به رکوع، سوره‌ی توحید


داستان رفاقتقرار با رفیقداستان قرآنیداستان دوستیداستانک
بر سر آنم که گر زدست برآید دست به کاری زنم که غصه سراید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید