درون و بیرونش
پُر از «خدا» بود،
ولی هنوز....
با همان «خدای کودکی»اش زندگی می کرد:
یک پادشاه دور
که برای خواندنش...
باید دست به سوی آسمان بلند میکرد
و فریاد میزد...
آیا بشنود یا نشود؟؟
...فرصت نکرده بود «او» را «عوض» کند...