Khvtiri
Khvtiri
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

به زیبایی رنگ سپید زمستان | به قلم محمد خطیری


وقتی که به گنجشک ها و کلاغ های روی شاخه درختان می نگرم

و شاخه بی جان آن ها را می بینم

در ذهن خود می گویم که براستی زیباست

درختان دست های خود را به آسمان دراز می کنند

و ابر هایی بر روی صورت آن ها می بارد

آیا این آخرین زمستانیست که می بینم

چه اهمیتی دارد که انتهای مسیر کجاست

باید در لحظه از این طبیعت لذت ببرم

مهم آن است که هم اینک حضور دارم در کنارشان هستم


باد تندی در حال وزیدن بود و صدای ترسناکش دلهره به دل بچه ها می انداخت . هواشناسی شب قبل اعلام

کرده بود بارش برف سنگینی در راه هست . نسترن و سوگند از ترس رفته بودند زیر کرسی و پرده اتاق خودشان رو

کشیده بودند . خلاصه هر چقدر که ترسناک بود به خواب رفتند . سوگند وقتی که بخواب رفت بعد از مدت

کوتاهی خواب دید یک هیولای ترسناک برفی با چشم هایی یخ زده و آبی فیروزه ای و قد و قواره ای تنومند که

داره به سمتش حمله ور میشه . وقتی مادرش میفهمه که خواب بدی داره میبینه و بی قراری می کنه و تمام

بدنش خیس عرق شده ، میاد و سریع بیدارش میکنه و یک لیوان آب میده بهش . چیزی نگذشت که بعد از

خواب مجدد اون ها صبح شد و بارش برف قطع شد . مادر بچه ها با دو فنجان شیر محلی گرم و کلوچه فومن

رفت که بچه ها رو بیدار کنه ، بچه ها که خوابشون میومد ، بوی شیر گرم و کلوچه به مشامشون رسید .

مادرخیلی هیجان زده بهشون گفت : بیدار بشید برف اومده . وقتی که بچه ها شنیدن هر دو به سرعت از جاشون

پریدن و رفتن پرده ها رو کشیدن کنار ، سوگند از خوش حالی فریاد زدن ، وااای خدای من یه عالمه برف اومده !

نسترن با هیجان زیاد و خنده بر لب گفت : مامان ببین همه جا سفید شده . می تونیم آدم برفی درست کنیم ؟

سوگند که شب خواب بدی در مورد آدم برفی دیده بود گفت : مامان میشه من نیام آدم برفی درست کنم ؟

مادرشون با تعجب ازش پرسید ؟ چرا ؟ تو که همیشه منتظر بودی زمستون بیاد و آدم برفی درست کنی ! سوگند

گفت : اخه دیشب خواب دیدم یک هیولایی برفی ترسناک داره بهم حمله میکنه . مادر بچه ها زد زیر خنده و

گفت : من یک راه حل برای تو دارم . بچه ها گفتن چه راه حلی ؟! مادر بچه ها با لبخند روی لب گفت : می تونید

اسم آدم برفی خودتون رو سفید برفی بزارید . بچه ها خیلی خوششون اومد و با خوش حالی قبول کردند . سوگند

و نسترن وقتی که شیر گرم و کلوچه خوش مزه خودشون رو خوردن ، سریع دویدند سمت درب خونه . مادرشون

خیلی بلند گفت : شما ها که دوست ندارید سرما بخورید و روز های دیگه خونه نشین بشید ؟! بچه ها که میخ

کوب شده بودند خیلی سریع رفتن لباس های کاموایی و پالتو های بارانی زرد و قرمز که مادرشون بافته و خریده

بود به تازگی رو پوشیدن ، تازه شال گردن و کلاهشون هم بافتنی بود و یکی به رنگ صورتی و دیگری هم به رنگ

نارنجی . مادر بعد از اینکه بچه ها لباس های خود را پوشیدند اجازه داد تا به بیرون از خانه بروند و به آن ها گفت:

قبل از ناهار به خانه برگردید که قرار آبگوشت درست کنم برای شما . بچه ها با خوش حالی از مادر تشکر کردند و

راهی بیرون خانه شدند . نسترن و سوگند خیلی شاد و سرمست بودند ، دقیقه ای نگذشته بود که پسر همسایه

که اسمش علی کوچولو بود ، یک گوله برفی بزرگ پرت کرد سمت بچه ها ، نسرتن و سوگند به سرعت شروع

کردن به گوله کردن برف ها و پرتاپ کردن سمت علی کوچولو ، اینقدر بازی کردن تا خسته شدن .. نسترن به علی

کوچولو گفت : دوست داری به ما کمک کنی که آدم برفی درست کنیم ؟ علی کوچولو که از خوش حالی داشت بال

در میاورد گفت : آره حتما از خدام هست کمکتون کنم ! سوگند گفت : علی کوچولو تو بهتره بری یک هویج بیاری

برای ما . علی کوچولو با کمال تعجب گفت : می خواین هویج بخورین ؟! بچه ها زدن زیر خنده . سوگند گفت :

برای دماغ آدم برفی نیاز داریم . علی کوچولو گفت : آها باشه . بچه ها به هم دیگه گفتن : ما هم بریم شال گردن

و کلاه قدیمی خودمون رو بیاریم برای آدم برفی . نسترن گفت : پس من میرم شال گردن و کلاه بیارم ، سوگند

گفت : پس چرا من نیام . نسترن گفت : بهتر نیست یکی برف جمع کنه برای آدم برفی ؟ سوگند که دوست

نداشتن تنهایی انجام بده با کمی دلخوری قبول کرد . نسترن تو راه برگشت خانه در حیاط دید که یک گنجشک از

شدت گرسنگی بی حال شده و روی زمین افتاده . نسترن پیش خودش گفت : یادم باشه یکم گندم بیارم وقتی

دارم بر می گردم تا این گنجشک گرسنه نمونه . وقتی که رسید به خونه . مادر با تعجب گفت : چرا زود برگشتی ؟

پس سوگند کو ؟ نسترن به مادرش توضیح داد و ازش خواست اگر میشه شال گردن و کلاه رو براش بیاره . وقتی

مادر اومد از نسترن پرسید : برای چشم ها و دکمه های آدم برفی من یه چیزایی دارم . نسرتن با کنجکاوی تمام

گفت : چه چیز هایی داری مادر جان ؟! برای چشم هاش دو تا گردو بزرگ دارم . برای دکمه های لباسش هم سه

تا دکمه هست که داخل جعبه سوزن های چرخ خیاطی گذاشتم . نسترن چیز هایی که لازم بود رو از مادرش

گرفت ، اما وقتی که داشت از در خونه بیرون میرفت یک دفعه یاد اون گنجشک افتاد . گفت : مامان یک

گنشجکی دیدم توی راه که خیلی بی جون افتاده بود روی زمین ، یکم گندم داریم ببرم براش ؟ مادر نسرتن با

خوش حالی گفت : بله که داریم ، آفرین به دختر خوب و مهربونم . وقتی که گندم ها رو داشت به نسترن میداد ،

با لبخند بر روی لب گفت : مگه میشه دختر های مهربونی که دارم آدم برفی مهربونی نتونن درست کنن؟!

نسترن خندید و از مادرش تشکر و از خونه رفت بیرون . خیلی سریع و با عجله رفت سمت گنجشک و وقتی

رسید نزدیک گنجشک دونه های گندم رو ریخت جلوی گنجشک ، وقتی گنجشک دید که گندم ریخت جلوش با

اینکه بی حال شده بود ، سریع از جاش پرید و شروع کرد به نوک زدن به گندما . نسترن که احساس خرسندی

کرده بود از کار خودش ، رفت و به راه خودش ادامه داد تا به بچه ها برسه هر چه سریع تر . در بین راه مادربزرگ

را دید که داشت از نانوایی بر می گشت ، نان گرمی داد به نوه خود و نسترن نیز بعد از تشکر از مادربزگ خود به راه

مجدد ادامه داد و در نهایت به خواهر و همسایه خود رسید . بچه ها بعد از مدتی طولانی کارشان تمام شد و از

چیزی که درست کرده بودند به شدت خوش حال شدند . علی کوچولو گفت ای کاش هیچ وقت برف ها آب نمی

شدند . سوگند گفت : پدرم میگه گاهی وقت ها همه چیز به دلخواه ما قرار نیست پیش بره و بهتره همونطور که

هست بپذیریم . علی کوچولو که قانع شده بود از بچه ها خداحافظی کرد و رفت به خونه . سوگند و نسترن که

حسابی خسته شده بودند قصد داشتن برگردن به خونه تا ادامه روز رو با خانواده خودشون بگذرونن . چه روز

قشنگ و به یاد موندنی بود برای آنها .


این متن فی البداهه نوشته شده ، همچنین تصویر استفاده شده با استفاده از هوش مصنوعی ساخته شده است .
آدم برفیزمستانداستان کوتاهگیلانداستان کودکان
ی آدم عادی توی ی دنیای غیر عادی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید