اگر از من بپرسند بهترین سال خودکاوی چه سالی است می گویم سال کنکور! بله بهترین سال برای اینکه این انسان آسیب پذیر را بشناسی و بفهمی زیر پوسته اش چه می گذرد، دست برقضا، همان سالی است که قرار است آینده اش رقم بخورد. بدترین زمان ها برای بهترین اتفاق ها. (شاید هم بدترین زمان ها به علاوۀ چرت ترین اتفاق ها).
اوایل سال بود یک مصاحبه داشتم می دیدم: «سال کنکور خیلی چیزها در مورد خودتون می فهمین...»
من: «هه! باشه.»
من چند ماه بعد: «من چم شده؟ چرا اینطوری می کنم؟ چرا از این خوشم میاد؟ چرا از اون متنفرم؟ چرا انقدر خودتخریبی دارم؟ چرا انقدر مهرطلبم؟ چرا انقدر با خودم بدجنسم؟ اصلا چرا دارم زندگی می کنم؟ اصلا چرا دارم این کارو می کنم؟ چجوری می تونم فقط روی یه "اسم" کراش بزنم؟ من؟ من؟ این منم؟ چرا الان درس نمی خونم؟ چرا الان درس می خونم؟ زندگی چرا این طوریه؟ اصلا می دونستی ممکنه همه اش یه بازی کثیف باشه؟ چرا از اول درست انتخاب نکردم؟ خودآزاری دارم؟ آره؟ شاید دوست داشتم شکست بخورم؟ یعنی قبلا یه اشتباهی کرده بودم که حس می کردم باید مجازات بشم؟ من چم شده؟ (برای دومین بار) لعنتی، تو که انقدر از هنر خوشت میومد کور بودی؟ چی کار می کردی این همه سال؟ چرا زودتر شروع نکردم؟ الان دیره؟ نه دیر نیست؟ خیلی ها تا آخر عمرشون نمی فهمن چی می خوان، پس من جلوترم؟ خوشحالم از اینکه از خیلی ها جلوترم؟ این من رو تبدیل به یه آدم بد می کنه؟ من دیگران رو از بالا نگاه می کنم؟ من بدم؟ من... آدم بدیم؟»
و این لیست ادامه دارد. هرروزی که می آید، فرشتۀ واکاوی تصمیم می گیرد چیزی جلوی راهم بگذارد و من را نسبت به بزرگترین ارزشهایم متزلزل کند. و باور کن، این برای کسی که راهش در "از انواع کلاسها به خانه و از خانه به انواع کلاسها" خلاصه می شود عجیب است. چگونه می شود در یک روز کاملا عادی و آفتابی، چیزی را بشنوم که به کلی من را از خودم متنفر می کند؟
و از عمیق شدن می ترسم. می ترسم که هرچقدر پایین تر بروم، چیزهای بیشتری از خودم ببینم که انتظارشان را ندارم. می ترسم هرچقدر که عمق بیشتر شود، نور بگریزد، صدا خاموش شود ولی آسیبها، سمفونی ای برای خودشان تشکیل داده باشند که بیش از همیشه به گوش می رسد. و من دعوت شده ام. بلیت وی آی پی این سمفونی احمقانه برای خودم است. کسی را راه نمی دهم. کسی هم دوست ندارد بیاید. آنجا تاریک است. خیلی تاریک.