طوری داد زد که شانههایم سه سانتی به سمت بالا لغزیدند و برگشتند: « اونا با من این کارو کردن! منو بدبخت کردن.»
با خودم گفتم بینگو! همین جاست! می توانم تمام مهارتهای همدلی که طی این مدت سعی کرده بودم در خودم بیدار کنم را به کار ببرم. شاید دیگر مثل یک کبوتر از همه جا بیخبر (از آن مدلهای خنگی که احتمالا به دلیل آلودگی هوا همان یک ذره آیکیو را هم از دست داده اند و مدام خودشان را به پنجرهمان می کوبند) نباشم، و در مقابل یک انسان دردمند کمی انسانیت از خودم نشان بدهم.
پس سکوت کردم چون فکر کردم ترجیح می دهد اول شنیده شود؛ ولی فایدهای نداشت. مثل یک نوار کاست مدام تکرار می کرد: «اونا! اون ...ها! اون "بوق" ها با من این کارو کردن»
و تمام مهارتهایم دود شد و رفت هوا. دوباره منطق بیمنطقم جایش را به حس همدلی داد و در ذهنم مدام تکرار می کردم: خب به من چه؟ من چی کار کنم؟ الان با این حرفا به کجا می خوای برسی؟ خب چه فایدهای داره؟ الان چه کمکی بهت می کنه؟ (بله، یک دقیقه هم دوام نیاوردم. شرم بر من.)
ژن شهودی بودن را به طور قطع از مادرم به ارث بردهام. به اتفاقهای اطراف مثل نامههای کیهانی نگاه می کند که برایمان حاوی درس هستند. پیش پای شما همین امروز وقتی به مدرسه رفتم، تصمیم گرفته بود که به حمام برود و خودش می گفت که داشته به برنامۀ پربار امروزش فکر می کرده و کارهایی که باید انجام دهد.
طولانی اش نمی کنم: وی در حمام گیر کرد و برای بیرون آمدن، بعد از دوساعت مجبور به شکستن شیشۀ درب حمام با سنگپا شد.
و اولین چیزی که می پرسیم: چرا یکسری اتفاقها رخ می دهند؟
فیلم بنجامین باتن یک تکهای دارد که خیلی من را به فکر می اندازد. آن قسمت که قرار است روایت تصادف دیزی باشد، برادرمان برد پیت یکسری حرف حق می زند. اینکه چگونه اتفاقها ذره ذره کنار هم جمع می شوند تا یک رویداد نهایی را بیافرینند. اینکه اگر حتی "یکی" از آنها متفاوت می شد شاید دیزی تصادف نمی کرد.
و بعد عدالت به خطر می افتد. چیزی در روحم شعلهور می شود. انصاف نیست. قوت و ضعف افراد در برابر چالشهای زندگی فرق می کند. همه نمی توانند پر قدرت با آنها کنار بیایند؛ چیزی که برای آنها درس است، شاید برای من با مردن کنار جوب به پایان برسد (نمی دانم چرا همیشه این فوبیا را دارم که قرار است تنها و در کنار جوب بمیرم).
چه کسی می داند چرا این طوری به دنیا آمده است؟ گاهی به زور می خواهند بگویند که خودمان انتخاب کردیم کجا باشیم. من به چیزی که یادم نمی آید اعتقاد ندارم.
و به طرز عجیبی، اتفاقها دست می گذارند روی هویتمان. روی بخشی از خودمان که بیش از همه روی آن حساب باز می کنیم. (نقل قول می کنم: ورزشکار پایش را از دست می دهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش...)
شاید به دنبال دلیل نباشم. جهان با ما پدرکشتگی ندارد. راستش را بخواهی اصلا به نظرم با ما کاری ندارد! مثل یک مرغ بدون سر که با پاهایش به دنبال بخش از دست رفتۀ بدنش می دود رفتار نمی کنم. دنبال دلیل نمی گردم؛ ولی شاید از خودم یکسری سؤال بپرسم. معمولا سؤالها برای مغز مفیدند (معمولا).
شاید هم گاهی با نگاه کردن به بداقبالی دیگران خودم را آرام کنم. کاری که این روزها زیادی باب شده است. نوعی تزکیه برای حس بدی که به سرنوشت خودمان داریم:
در گذشتههای خیلی دور، برادرمان ارسطو گفت نمایش باید تماشاگر را به دنیای خود ببرد. گفت که باید بعد از دیدن تراژدی، بترسیم و دل بسوزانیم. فراموش کنیم که آنچه می بینیم نمایش است و آنقدر در حس ترس و رحم ناشی از سرنوشت قهرمان تراژدی قرار بگیریم که روحمان از این طریق تطهیر شود!
«آنکه مورد رحم واقع می شود، کسی است که دچار بدبختی شده است، اما مستحق آن بدبختی نبوده و آن چه ترس مارا بر می انگیزد، سرنوشت شوم کسی است که به خود ما شباهت دارد. انسانی که از جنس ماست و به واسطۀ خطایی که مرتکب شده(هامارتیا)، اکنون محکوم است.»
ذهنم حوصله ندارد که فکر کند چرا اینجاست. شب است. فردا امتحان دارم. اتفاقها به دلایلی می افتند دیگر. اصلا به من چه. شاید ویرگول کمک کند در این روزها تکه های مغزم را کنار هم نگه دارم. از هم نپاشم و به زندگی ادامه دهم.