ویرگول
ورودثبت نام
کیانا واعظ
کیانا واعظما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود
کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

به وسعت ما

deepai.org generated
deepai.org generated

روزی روزگاری در گوشه‌ای از دنیا، مردمی تصمیم گرفتند خودشان را حبس کنند. آنها می‌دانستند گوشه‌های دیگری از دنیا هم وجود دارد؛ می‌دانستند تنها قلمروی خودشان نیست که می‌شود در آن زندگی کرد ولی میل به تعلق داشتن، قدرت کنجکاوی در زمین‌های دیگر را از آنها گرفته بود. آنها می‌خواستند به همان قسمت پایبند باشند تا وقتی کسی از هویت‌شان می‌پرسد، بگویند «ما اهل اینجا هستیم. این قوانین ماست. ما به جایی که هستیم و به قوانینی که برایش وضع می‌کنیم پایبندیم.»

و این حس تعلق داشتن تهی‌شان می‌کرد از گمراهی و ظرف سوال‌هایشان را جایگزین می‌کرد با کوله‌باری از جواب‌های ساخته شده. حس امنیتِ ناشی از داشتن جواب‌ها سرمست‌شان می‌کرد و هر روز بیشتر به این زمین ساختگی با قوانین ساختگی بها می‌دادند.

ما هم آنجا در زمین آنها بودیم. نه اینکه می‌خواستیم آنجا باشیم، نه. فقط دست بر قضا چشم‌هایمان آنجا باز شده بود و اولین قدم‌هایمان را روی آن خاک برداشته بودیم؛ اما عاری از نیاز به تعلق بودیم و سرشار از انعطاف برای "بودن". بازی آنها را نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم.

تو ایده‌های دیگری داشتی و من دوست داشتم بخشی از قلمرویی باشم که تو می‌سازی. بخشی باشم از زمین تو، بازی تو و قوانینی که برای آن وضع می‌کردی. می‌گفتم: «هرچقدر هم که تعلق نداشتن و رها بودن لذتبخش باشد، روزی نیاز دارم خودم را به جایی گره بزنم. به دنیایی با قوانین مشخص و آدم‌های مشخص. می‌خواهم این گره به دنیایی باشد که تو آن را ساخته‌ای.»

رویای ساختن زمین خودت با قوانین بازی خودت روز به روز قوی‌تر شد؛ اما بازی تو هر چقدر هم که جالب بود، بدون بازیکنانی که آن را بازی کنند معنی نداشت. پس تو پیش آنها رفتی و خودت را در کنار آنها نشاندی. آنهایی که بازی‌شان به جذابی بازی تو نبود ولی با عِرق خالص به آن ادامه می‌دادند.

با خودت گفتی چه اشکالی دارد؟ ایده از من و بازیکن از آنها. فقط باید به آنها بفهمانم که من بازیِ بهتری بلدم. بعد همه در کنار هم خوش و خرم خواهیم بود و همه تعلق خواهیم داشت و روحمان را به قوانین جدیدی گره خواهیم زد.

اما زمان لازم بود. آن ها به بازی مسخره‌ای که داشتند عادت کرده بودند. گاهی آنها را می‌دیدی که برای بازی بی‌اصل و نسب خود تاریخچه می‌ساختند و با غرور آن را نقل می‌کردند و هر آخر هفته بر سر جایی که آن بازیِ بی‌ریشه را "ابداع" کرده بودند اشک می‌ریختند.

اما تو ناامید نشدی. تو می دانستی که زمان می‌برد. تو به خوب بودن بازی خودت اطمینان نداشتی ولی می‌دانستی کاستی‌های تو کمتر از کاستی‌های آنها خواهد بود. بین آنها قدم برداشتی. آرام و شمرده با آنها صحبت می‌کردی. سعی می کردی به آنها بفهمانی روش‌های دیگری هم برای سرگرم شدن وجود دارد. گفتی: «بازی من بی‌عیب نیست ولی به امتحانش می‌ارزد.» در دنیای خودت کتابچۀ قوانین بازی خودت را نوشتی: هر صفحه با پاورقیِ "قابل تغییر".

آن روز را یادت هست؟ من را صدا کردی. دستانت می‌لرزیدند. گفتی که زیادی برای بازی کردن پیر شده‌ای. گفتم: «پشیمان نیستی؟ از ساختن دنیایی که هیچ کس نمی‌خواهد زندگی‌اش کند؟ تو می‌دانی که دنیای زیبایی است ولی آنها نمی‌خواهند حتی یک بار امتحانش کنند.»

به من خیره شدی و من فهمیدم گره خوردن روح یک نفر هم برایت کافی بوده. پس ما دنیایی داشتیم با وسعت دو نفر. قوانینی که دو نفر تابعش هستند و بازی‌ای که دو نفر از آن لذت می‌برند.

داستانتعصب
۹
۴
کیانا واعظ
کیانا واعظ
ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید