
شماها جنون موسیقی ندارید. صرفا میاید که اومده باشید. برخوردتون با موسیقی مثل کسیه که به زور یه کنکوری میده، میگه یه لیسانسی هم داشته باشیم، بعد میره تو یه شرکت که واسه تلفن جواب دادن پول بگیره. هنر جنون میخواد. در حدی که بیای فاصله صدای قیژ قیژ میز هم پیدا کنی! من تو شما جنون نمیبینم.
استاد سلفژ این ترم را دوست دارم. یک بار در هفته یادم میاندازد برای چه موسیقی میخوانم و من را به تنظیمات اولیه باز میگرداند. بقیه هفته را میروم که "تلفن بزنم" و وظایفم را در کاری که از آن پول در میآورم انجام دهم. دوستش دارم ولی کار در آموزشگاه از آدم یک هنرمند مجنون نمیسازد. موجودی نسبتا اجتماعی شدهام که قیژقیژ وسایل بجای ایجاد حس کنجکاوی، اعصابم را بهم میریزد.
پلههای زیادی را رفتم و آمدم. از ساختمان "هنر" به ساختمان "فرهنگ" پله نوردی کردم و وقتی دیدم کلاس خالی برای یک گوشه نشستن هم نیست، دوباره به هنر آمدم. درِ کلاس علی نصیریان را باز کردم. از اینکه هر کلاس اسم یک هنرمند را دارد خوشم میآید. بعضیها را میشناسم و برخی را نه. دوست دارم یک روز از طبقه اول تا پنجم فرهنگ و از طبقه اول تا پنجم هنر را طی کنم و اسم همه را بنویسم. بعد بروم تحقیق کنم که چه کسانی اسم خود را به کلاسهای ما دادهاند.

علی نصیریان خالی بود؛ البته تا نیمه. سرم را چرخاندم و به پشت در سرک کشیدم. دختر را شناختم و پسر را نه. دختر همانی بود که در کلاس عمومی آخر هفته صدای رادیوییاش باعث میشد کل کلاس ساکت شوند. وقتی در مورد فرق هنجار و قانون در کلاس "اخلاق حرفهای" صحبت میکرد، شک داشتم کسی محتوای حرفش را فهمیده باشد چون همه محو جنس صدایش شده بودیم. مثل یک رادیو یا دوبله متحرک است و علاوه بر صدا، سیمای جالبی هم دارد.
صورت سفید و موی روشن دختر با استایل و موی مشکی پسر تناقض جالبی ایجاد کرده بود. فهمیدم با هم هستند ولی نمیفهمیدم چرا به هم نمیخورند. مرد (بجای پسر میگویم مرد چون محاسن بلند و مشکی داشت و سه تاری که دستش بود سنش را بالاتر نشان میداد.) با خستگی به او نگاه میکرد و به حرفهایش گوش میداد و من با خودم فکر میکردم دختری مثل او ارزش کسی را دارد که با عشق بیشتری نگاهش کند.
نگاه خیلی مهم است. نه اینکه همه چیز باشد ولی یکی از علامت های حسِ واقعی است. حسِ واقعیِ کسی که وقتی داری از چیزی حرف میزنی تو را میبیند؛ خودِ تو را میبیند و حس قدردانی از منظره و صدایی که جلوی چشمش است در صورتش مجسم میشود.
مرد بلند شد که برود. بی حوصله سه تار را از روی صندلی بلند کرد و گوشهاش را کوباند به نوک میز. دختر با صدای جیغ مانند _اما همچنان رادیویی_ گفت: «وای مراقبش باش!»
_نه بابا این جنسش معمولیه مهم نیست.
دختر لب ورچید: «خب چه فرقی میکنه گناه داره. حالا الان اگه گیتاره بود، یا... یا اگه اون یکی گیتاره بود اینجوری باهاش برخورد نمی کردی.»
_اینا فقط ابزارن.
دختر چشمانش را درشت کرد. اعتراضش بیشتر از اظهار عقیده نوعی نشان دادن عواطف لطیف به کسی بود که به چیزی اهمیت نمیداد. نوعی از درخواست توجه. گفت: «آخه بعیده از یه آهنگساز. شما باید به سازت احترام بذاری. نمیشه گفت اینا فقط ابزارن. مثل اینکه یه نویسنده به قلمش اهمیت نده!»
_خب چرا اهمیت بده؟ ابزار دیگه.
مرد خندهای کرد به قیافه دختر که ترکیبی از مظلومیت و عصبانیت را به خود گرفته بود. بلند شدند و با هم از در رفتند بیرون. به خودم خرده میگیرم که چرا روابط مردم را قضاوت میکنم. میدانم خودم هم با آدمهای اشتباهی بودهام. آدم وقتی عاشق میشود فرق نگاهها را تشخیص نمیدهد. وقتی به کسی علاقه داشته باشی، همه چیز از یک فیلتر صورتی رنگ و اکلیلی گذر میکند و بعد به مغزت میرسد. ای کاش همان طور که نگاههای بی تفاوت بقیه را تشخصی میدهم و میفهمم چه کسی لیاقت آن یکی را دارد و چه کسی نه، برای خودم هم درک و زحمت به خرج میدادم.
علی نصیریان تنهاست. من با صدای آرام کیبورد لپتاپ سکوتش را بهم میزنم تا بعد از ماهها ترس از نوشتن در ویرگول، اعلام حضوری کرده باشم.
