چرخ گوشت را گرفته بودم دستم و در خیابان راه میرفتم. جلب توجه میکرد؟ صد البته. حس مانکنی را داشتم که از اکسسوری فصل جدید رونمایی میکند. هرازگاهی آن را در بغلم جابجا نموده و سعی میکردم جاهای مختلفی از عضلات دستم را به کار بگیرم. کل زندگی به نظرم بیمعنا بود پس تقویت عضلات جلوبازو با چرخ گوشتِ پارس خزر ضرری نداشت و تاحدودی ایجاد معنا میکرد.
در خیابان" آبان" پیچیدم؛ راستۀ تعمیرکارها. دیگر خیلی خاص نبودم، صرفا زنی بودم سی و چندساله، که احتمالا شوهرش علاقهای به همکاری در پروسه جذاب و هیجانانگیز تعمیر لوازم خانگی نداشت. به اولین مغازه سرک کشیدم؛ به درد من نمیخورد. روی شیشه کوچک و کثیفش نوشته بود: «تعمیر ریشتراش، اپیلیدی، سشوار، سوهان ناخن.» آخری را دوباره خواندم که مطمئن شوم. از چه زمانی مردم زحمت تعمیر یک تکه کاغذ زبر را به خود میدهند؟ آن طرف شیشه عکس ابزارآلات نامبردهشده آمده بود. منظور سوهان ناخن برقی بود. از همانهایی که مردم مانیکور و پدیکور با آن انجام میدادند و برای من حَسودیکور به ارمغان می آورد.
همیشه این من بودم که باید برای حمایت خانواده، تا زانو در اقتصاد مقاومتی فرو میرفتم. من و فعالیتهای غیرضروریام. اگر میگفتم آرایشگاه رفتن، امید به زندگیام را تا مرز هشتاد سالگی افزایش میدهد و از من انسان شادتری میسازد، کسی باور میکرد؟ بعید میدانم.
برای لحظهای آرزو کردم به جای چرخ گوشت، یک سوهان ناخن برقی آورده بودم. وارد مغازه میشدم و بوی عطرم را در آن مغازه کوچک پخش میکردم. با ناخن های تازه ژلیش شدهام به دستگاه اشاره میکردم، موهای مِش شدهام را از صورت پس میزدم و میگفتم: «نمیدونم راستش، اممم... دم عید مشتریها زیاد میشن، یهدفعه دیگه کار نکرد. تو رو خدا بگین دوباره درست میشه!» و دستهایم را با التماس بهم میچسباندم و سمت مرد تعمیرکار میگرفتم.
چندسال پیش گفتم: «میخوام برم کلاس آرایشگری. خیلی خوبه، مدرک هم میدن. حوصلهام خونه سر میره، حس بیخود بودن میکنم. اینجوری حداقل یه کار مفید کردم. بَده زنت بره قیافۀ زنای دیگه رو آباد کنه؟»
به جملۀ آخرم یک خنده هم اضافه کردم بودم که فضا را تلطیف کند. همیشه همین بود. از ترسش جملاتم را با خنده میآمیختم، حتی زمانهایی که نیازی به خنده حس نمیشد. دوران جوانیام پرانرژی و خوشرو به حساب می آمدم ولی حالا انسانی منزوی بودم که ترجیح میدهد چیزی نگوید، و اندک حرفی که میزند میان خندههای هیستریکش گم میشود.
قدمهایم را تند کردم تا بیش از این انواع سوهانها را برای روحم فراهم نیاورده باشم. ده قدم جلوتر، جای حقیقیام بود. جایی که کسی مثل من باید بیاید و چرخ گوشتش را تعمیر کند. وارد شدم. مرد قیافۀ آرامی داشت؛ چشمهای روشنی که به عسلی میزدند و عینک ظریفش از نفوذ آنها کم نکرده بود. شصت سال را داشت و با دستان چروکیدهاش به آرامی چرخ گوشت را از دستم گرفت. آن را روی میز گذاشت و دستانش را دوطرفش قرار داد. مثل پزشک اطفالی که میخواهد کودک را معاینه کند. شرح حال فرزند بیمارم را دادم. در آخر گفتم: «خودم هم یه دور بازش کردم ولی چیزی نبود که از دستم بربیاد.» به خودسری عادت داشتم و چیز جدیدی نبود.
گفت: «میدونین، یکی از دانشمندای ناسا یه روز جلسۀ خیلی مهمی داشته ولی دیر میکنه.»
آنقدر بیمقدمه وارد این داستان "ناسا طور" اش شده بود که شک را برای "در فضا" بودنش آزاد گذاشت. مثل همیشه، استفراغی از کلمات را درون ذهنم تجربه کردم: «بیا! این همه مغازه تو این خیابون لعنتی هست، تو افتادی گیر یه مردک شیرهای. وقتی گند زد به چرخ گوشتت و یجوری قطعههاشو کش رفت که دیگه چندرغاز نیرزه حالت جا میاد.» سکوت کردم و دعا کردم بتوانم کمترین ربطی میان ناسا و چرخ گوشتم پیدا کنم.
: « همکاراش میرن دنبالش. میبینن تو محلهشون داره راه میره؛ دوچرخه بچهاش رو نگه داشته رو کولش و با اونیکی دست، دست بچهشو گرفته. میگه میدونم دیر کردم. الان میام، فقط دارم میرم این دوچرخه رو بدم تعمیرکار که زنجیرش رو بندازه. همکاراش سعی میکنن محترمانه بگن که بابا بیخیال تو خیر سرت دانشمندی، یعنی یه زنجیر چرخ نتونستی بندازی؟ میگه چرا، ولی خب اونی که اونجاست کارش اینه. من قرار نیست کار اونو مختل کنم.»
از زیر عینکش نگاهی به صورتم کرد. خندیدم. خندۀ هیستریک نبود، از آدمهایی که منظورشان را لای کادو میپیچند و خوب بیانش میکنند خوشم میآمد. خیلیها تا آن موقع بهم گفته بودند "خودت رو نخود هر آش نکن" یا "کار رو بسپر دست کاردان" ولی این یکی چیزی را درونم تکان داد.
بعد برایم توضیح داد که خود درمانیهای مردم برای لوازم برقیشان فقط کار را برای او سختتر میکند. شمارهام را گذاشتم، تشکر کردم و با لبخند از مغازه بیرون رفتم.
دیگر کاملا معمولی بودم؛ چه در خیابانِ آبان، چه در هرخیابان دیگری، من یک زن بودم. زنی که داشت فکر میکرد چقدر دوست دارد کار خودش را کند. یک عمر سعی کرده بودم نقش همه را بازی کنم: آشپز، مادر، همسر، دوست، آرایشگر، روانشناس و تراپیست قابلاعتماد دوستهایم، مشاور تحصیلی و مدیربرنامه برای فرزندم، مدیرمالی و حسابدار خانواده، دکتر رژیم! آیا کاری بود که بتوانم درونش متخصص باشم و به خودم اعتماد کامل داشته باشم؟
آن شب خوب فکر کردم. فردایش رفتم و در آن کلاس آرایشگری لعنتی ثبت نام کردم.