راست میگن که انسان فراموشکاره. صبح روز بعد، همین که خورشید تونست نورش رو از لای دود و دم ماشینها بهم برسونه، یادم رفت که دیشب چقدر ترسیده بودم.
سرکار ماجرا رو واسه بقیه تعریف میکردم و هرکس یه نظری میداد.
_ببین اصلا خودتو نگران نکن. یکی بوده خواسته کرم بریزه، الانم که پای پلیس اومده وسط بیخیال میشه، میبینه به دردسرش نمیارزه.
_آخه من کیَم که یکی بخواد روم کرم بریزه؟ برای لوکیشنِ کرم ریختن بقیه بودن آدم باید واجد یکسری شرایط باشه.
گلوم رو صاف کردم و با لحن جدی گفتم: «یک: خودش کرمو باشد و قصد مجرم انتقام بوده باشد.»
_تیک!
_مرض! من آزارم به مورچه نمیرسه. دو: پولدار باشد و قصد مجرم اخاذی بوده باشد.»
شبنم کمی فکر کرد و گفت: «نه سیسی. اینو خدایی نداری. بمیرم برات.»
_خوبه که موافقی با این یکی. سه: «خوشگل و دلربا باشد و مجرمِ بیمار، با فعل خود قصد جلب توجه داشته باشد.»
_نه نه. ببین عزیزم... من همیشه به بقیه هم میگم، میگم تو باحالترین دوستم هستی ولی نخواه بگم خوشگلترین هستی که من دروغگو نیستم عشقم!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: «یعنی با وجود دوستی مثل تو من نیازی به دشمن ندارم. نکنه خودت اومدی تو خونهام؟»
چرت و پرت گفتنهام که با شبنم تموم شد تو فکر رفتم. خندههام محو شدن و دوباره ترس جاشون رو گرفتن. موقعیت فرقی نکرده بود. کسی خونهام اومده بود که کلید داشت ولی من اون کلید رو بهش نداده بودم. کسی که قصدش دزدی نبود و با قفل کردن در پشتش میخواست ترس منو دو برابر کنه.
والدین سارا تا ماجرا رو فهمیدن گفتن پیش یکی از فامیلاشون بمونه. منم برگشتم مدتی پیش مامان ولی عادت نداشتم. روز اول که گذشت شروع کردم تو دیوار دنبال آگهی گشتن. آگهی برای همخونه.
یادم نبود چه محیط سمیه. سارا رو هم دفعه پیش خدا برام رسونده بود. به اولی پیام دادم.
سلام خوبید؟ بابت آگهی همخونه پیام میدم. من کیانام. بیست سالمه و دانشجو هستم. معمولا خونه نیستم چون شاغلم تدریس میکنم. لطفا شرایط رو بگید. اگه باز سوالی بود هم پاسخگو هستم. پیشاپیش ممنون از پاسخدهی.
اینکه آنلاین بود و سریع جواب داد متعجبم کرد و شروع کردم به خوندن پیامش.
سلام عزیزم خوبی؟ لازم نیست پولی بدی فقط شرایط لزبینی داره.
تا شب نشستم و لای آگهیها گشتم. یا لزبین بودن و شرایط داشتن یا میفهمیدم که آگهیِ همخونه خانم برای خانم دروغ بوده و طرف مرد از آب درمیومد یا اجاره انقدر زیاد بود که به جیب من نمیخورد.
ساعت دوازده شب بود و داشتم ناامید میشدم که یه آگهی تازه دیدم. گفتم بذار آخرین شانسم رو هم امتحان کنم. انقدر خسته شده بودم یه پیام چرت و پرت دادم.
سلام وقتتون بخیر. برای آگهی خونه مزاحم میشم. من کیانام. بیست سالمه، دانشجو و شاغلم. اگه آقا نیستی، شرایط فیزیکی واسه تسویه حساب نداری و آگهیت واقعیه ممنون میشم شرایط رو بفرمایی!
میخواستم لپتاپ رو خاموش کنم که نوتیفای اومد.
بعید میدونم بخوای باهام همخونه شی. دفعه پیش که اومدم پیشت خیلی ازم استقبال نکردی :)
نه. خون تو تنم یخ زد و دستام روی کیبورد لرزیدن. مامان خواب بود و نفس بند اومدهام حتی اجازه نمیداد که صداش کنم. حس میکردم تحت نظرم. حس میکردم این آدم روانی، هرجا که باشم پیدام میکنه. مهم نیست چقدر قایم بشم، مهم نیست خونه خودم باشم یا با کسی همخونه بشم، اون قراره دنبالم باشه.
با دستایی که میلرزیدن آروم تایپ کردم:
تو کی هستی؟
ادامه دارد...